گذشت تا ديشب که مي خواستيم با دوستام بريم بيرون يه دوري بزنيم. ساعت ۹ بود داشتم آماده مي شدم که دوباره محمد زنگ زد. گفت کيميا به فکرم زده برم شمال اما نه تنها با تو... قول مي دم بهت خيلي خوش بگذره فقط اگه بتوني براي يه شب مامان و باباتو راضي کني و باهام بياي. راستش وسوسه شدم. نه به خاطر اينکه مي خواستم با محمد باشم بلکه دلم يهو هواي شمالو کرد. گفتم ببينم چي مي شه بايد با مامانم صحبت کنم.خلاصه تا ساعت يک شب که ما بيرون بوديم هي اس ام اس داد که تروخدا کيميا پشت گوش ننداز و سعي کن بياي. بعدش يهو زد تو فاز رمنس و گفت: من هنوز قيافه ي روز اولتو يادمه کيميا....تو براي من خيلي خاصي ارتباط ما خيلي منحصر به فرد بوده و هست!!! گفتم : منحصر به فرد!!! گفت آره جز دوست داشتن خالص هيچ وقت هيچ چيز ديگه اي توش نبوده... و من فکر کردم دوست داشتن خالص براي تداومش نياز به خيلي چيزا داره: احترام توجه باور .... و حالا ديگه از طرف من دوست داشتني وجود نداشت... اما بهش نگفتم چون نمي خواستم دلش بشکنه...
امروز خيلي به اين فکر کردم که برم يا نرم ولي رفتنم نه براي زنده کردن عشق قديمي يا شروع يه رابطه ي جديد بود بلکه فقط مي خواستم يه کمي روحيه م عوض بشه و تو پرانتز هم بگم که محمد اصلا از اون پسرايي نيست که اگه يه جا باهاش تنها بموني فکراي نامربوطي بکنه...به هيچ عنوان. اين بود که موضوعو به مامانم گفتم البته نگفتم با کي گفتم با دوستام... مامانم هم که مي دونه من تو چه برزخ جهنمي اي هستم گفت باشه اگه حالتو خوب مي کنه برو...
حالا دارم فکر مي کنم تصور اينکه با کسي جز ماکان بشينم تو يه ماشين برم شمال و مثلا خوش بگذرونم چقدر خنده دار و بچگانست!!! اصلا مگه چنين چيزي ممکنه؟!!! مگه بي ماکان ممکنه خوش بگذره؟ مگه بي ماکان ممکنه روحيه م عوض بشه؟ اصلا محاله. بدون ماکان هرگز.
نه!!!!
اينم جوابم.
پ ن: ديشب با دوستامون رفتيم پارک نهج البلاغه. جاي خيلي با صفايي بود..جاي ماکانم خالي.......