loading...
من و تو پلاس
مهسا بازدید : 152 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
ustify>روز اول ماه رمضون همونطور که نشسته بودم و منتظر بودم تا بلکه به برکت و حرمت اين ماه عزيز آقا ماکان از خر شيطون پياده بشه و بهم زنگ بزنه تلفنم زنگ خورد!!! دويدم سمت گوشيم و ديدم يه شماره ي ايرانسله..با هيجان گوشي رو برداشتم!!!!( آخه وقتي يه شماره ي ناشناس بهم زنگ مي زنه همش فکر مي کنم شايد اين ماکانه که ميخواد غافلگيرم کنه يا اينکه فقط صدامو بشنوه و قطع کنه و از اين قبيل تفکرات بچگانه که فقط تو کله ي من مي چرخه) گوشي رو برداشتم و اون طرف خط....... محمد بود. با هم حرف زديم و گفت دلش برام تنگ شده و از اين حرفا...با خودم فکر کردم کاش هنوز دوستت داشتم اونقدر که پنج شش سال پيش داشتم اينطوري حداقل الان مي تونستم از تلفنت از اينکه مي گي هنوز دوستم داري و دلت برام تنگ شده خوشحال بشم اما.....

گذشت تا ديشب که مي خواستيم با دوستام بريم بيرون يه دوري بزنيم. ساعت ۹ بود داشتم آماده مي شدم که دوباره محمد زنگ زد. گفت کيميا به فکرم زده برم شمال اما نه تنها با تو... قول مي دم بهت خيلي خوش بگذره فقط اگه بتوني براي يه شب مامان و باباتو راضي کني و باهام بياي. راستش وسوسه شدم. نه به خاطر اينکه مي خواستم با محمد باشم بلکه دلم يهو هواي شمالو کرد. گفتم ببينم چي مي شه بايد با مامانم صحبت کنم.خلاصه تا ساعت يک شب که ما بيرون بوديم هي اس ام اس داد که تروخدا کيميا پشت گوش ننداز و سعي کن بياي. بعدش يهو زد تو فاز رمنس و گفت: من هنوز قيافه ي روز اولتو يادمه کيميا....تو براي من خيلي خاصي ارتباط ما خيلي منحصر به فرد بوده و هست!!! گفتم : منحصر به فرد!!! گفت آره جز دوست داشتن خالص هيچ وقت هيچ چيز ديگه اي توش نبوده... و من فکر کردم دوست داشتن خالص براي تداومش نياز به خيلي چيزا داره: احترام توجه باور .... و حالا ديگه از طرف من دوست داشتني وجود نداشت... اما بهش نگفتم چون نمي خواستم دلش بشکنه...

امروز خيلي به اين فکر کردم که برم يا نرم ولي رفتنم نه براي زنده کردن عشق قديمي يا شروع يه رابطه ي جديد بود بلکه فقط مي خواستم يه کمي روحيه م عوض بشه و تو پرانتز هم بگم که  محمد اصلا از اون پسرايي نيست که اگه يه جا باهاش تنها بموني فکراي نامربوطي بکنه...به هيچ عنوان. اين بود که موضوعو به مامانم گفتم البته نگفتم با کي گفتم با دوستام... مامانم هم که مي دونه من تو چه برزخ جهنمي اي هستم گفت باشه اگه حالتو خوب مي کنه برو...

حالا دارم فکر مي کنم تصور اينکه با کسي جز ماکان بشينم تو يه ماشين برم شمال و مثلا خوش بگذرونم چقدر خنده دار و بچگانست!!! اصلا مگه چنين چيزي ممکنه؟!!! مگه بي ماکان ممکنه خوش بگذره؟ مگه بي ماکان ممکنه روحيه م عوض بشه؟  اصلا محاله. بدون ماکان هرگز.

نه!!!!

اينم جوابم.

 

پ ن: ديشب با دوستامون رفتيم پارک نهج البلاغه. جاي خيلي با صفايي بود..جاي ماکانم خالي.......

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 297
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 68
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 85
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 105
  • باردید دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 540
  • بازدید ماه : 540
  • بازدید سال : 11,094
  • بازدید کلی : 111,211