loading...
من و تو پلاس
مهسا بازدید : 203 دوشنبه 27 شهریور 1391 نظرات (2)

نسخه اورجینال فیفا 2012

قیمت: 5200 تومان
فیفا ۲۰۱۲ - FIFA 2012 در ۲ DVD کاملا اورجینال و نقره ای بالاخره نسخه کامل بازی محبــوب فوتبال فیفا ۲۰۱۲ برای علاقه مندان این بازی عــرضه شد. شاید گرافیک خیره کننده این نسخه باعث شود بازیکنان و طرفداران PES هم به سوی این بازی جذب شوند. در چند نسخه گذشته سری بازی های FIFA شاهد کنترل خوبی بودیم، اما در این شماره بازیکنان واقعاً حس کنترل کردن توپ و حرکت با آن را احساس خواهند کرد. این موضوع باعث شده که این نسخه از بازی FIFA 11 برتری پیدا کند

فیفا ۲۰۱۲ - FIFA 2012

در ۲ DVD کاملا اورجینال و نقره ای

بالاخره نسخه کامل بازی محبــوب فوتبال فیفا ۲۰۱۲

برای علاقه مندان این بازی عــرضه شد .

 

قیمت این محصول: 5200 تومان

 

شاید گرافیک خیره کننده این نسخه باعث شود بازیکنان و طرفداران PES هم به سوی این بازی جذب شوند.

در چند نسخه گذشته سری بازی های FIFA شاهد کنترل خوبی بودیم، اما در این شماره بازیکنان واقعاً حس کنترل کردن توپ و حرکت با آن را احساس خواهند کرد. این موضوع باعث شده که این نسخه از بازی FIFA 11 برتری پیدا کند

بازیکنانی که مهارت بالایی داشته باشند، می توانند به نوعی با توپ در بازی برقصند، پاس بدهند و مدافعان را جا بگذارند. باید از موتور فیزیک جدید بازی تشکر کرد که به بازیکنان حالت طبیعی تری بخشیده است

در این نسخه، بازیکنان همدیگر را کنار می زنند و برای بدست آوردن موقعیت بهتر با هم مبارزه می کنند. این موضوع باعث شده که بازیکنان به شدت به هم برخورد کنند، ضربه های دردناکی را تحمل کنند و بازی ای بسیار فیزیکی را انجام دهند.

 

نسخه کامل و اورجینال فیفا ۲۰۱۲

در ۲ دی وی دی اورجینال نقره ای

در بسته بندی اورجینال و شرکتی

قیمت فقط : ۵۲۰۰ تومان

 

قیمت این محصول: 5200 تومان

 

سازندگان خیلی روی این موضوع توجه کرده اند و جزئیات زیادی را برای این قسمت به بازی اضافه کرده اند.

به خوبی می توان محل برخورد ضربه ای که به بازیکن وارد شده را مشاهده کرد. حتی این برخوردها می توانند تأثیرات مختلفی روی بازیکنان بگذارند.

میزان آسیب ضربه ای که به زانو وارد شود، با آسیب ضربه ای که روی مچ پا خورده باشد، متفاوت است. در حقیقت آسیب دیدن ها در این بازی خیلی واقعی تر شده اند. تمام عضلات اصلی بدن برای FIFA 12 تعریف شده اند و به همین دلیل، بازی می داند که بدن بازیکنان در برخوردها باید چه واکنشی از خود نشان بدهد.

EA قول این را هم داده که هر برخوردی موجب آسیب دیدگی بازیکنان نشود. درست است که شبیه سازی در یک بازی بسیار خوب است، اما این موضوع ممکن است از هیجان آن کم کند. ما می خواهیم همین موضوع را به صورتی معقول در بازی مشاهده کنیم و EA نیز این اطمینان را داده که همین طور خواهد بود.

 

قیمت این محصول: 5200 تومان

 

در ۲ دی وی دی اورجینال نقره ای

در بسته بندی اورجینال و شرکتی

 

: System requirements

Operating System: Microsoft ® Windows XP SP3 / Windows Vista / Windows 7

Processor: Intel Core2Duo E2140 1.6GHz or AMD X2 4000 + 2.1GHz or faster

(Memory: 1 GB (2 GB for Vista

Video Card: ATI Radeon X700 Pro 256MB PCI Express or Nvidia GeForce 7800 GTX 256MB PCI Express graphics memory or greater

Sound System: compatible with DirectX ® ۹٫۰c

Hard DriveSpace: 3 GB

 

تصاویری از محیط بازی :

نسخه کامل و اورجینال فیفا ۲۰۱۲

در ۲ دی وی دی اورجینال نقره ای

در بسته بندی اورجینال و شرکتی

برچسب ها:

مهسا بازدید : 298 دوشنبه 06 شهریور 1391 نظرات (0)

بخور نخورهای بارداری

بخور نخورهای بارداری
تغذیه صحیح و مناسب به معنی بیشتر خوردن نیست و خانم های بارداری و شیردهی می‌توانند بدون داشتن رژیم مخصوص و جداگانه مقدار ...

 

تغذیه صحیح و مناسب به معنی بیشتر خوردن نیست و خانم های باردار و شیردهی می‌توانند بدون داشتن رژیم مخصوص و جداگانه مقدار بیشتری از غذای خانواده را نسبت به پیش از دوران بارداری مصرف كنند. خانم های باردار و شیرده هم باید مانند سایر افراد خانواده هر روز از شش گروه غذایی اصلی استفاده كنند. آنچه در تغذیه خانم های باردار اهمیت دارد رعایت تنوع و تعادل در مصرف مواد غذایی است. بهترین راه برای اطمینان از مصرف متعادل و متنوع مواد غذایی در روز استفاده از همه گروه های اصلی غذایی یعنی گروه نان و غلات، گروه میوه ها و سبزی ها، گروه شیر و لبنیات و گروه گوشت، تخم مرغ حبوبات، و مغزها است. تعادل به معنی مصرف مقادیر كافی از مواد غذایی است و تنوع یعنی مصرف انواع مواد غذایی كه در گروه های غذایی قرار دارند. در هر گروه غذایی ،‌مواد غذایی با ارزش غذایی تقریبا یكسان قرار دارند و می‌توان از یكی به جای دیگری استفاده كرد. آنچه می‌خوانید، عبارت است از مهمترین توصیه های متخصصان تغذیه به زنان بارداری كه وزنشان در حد طبیعی است.

 1) گروه نان و غلات، منبع عمده تامین انرژی مورد نیاز روزانه است و شامل انواع نان، برنج، ماكارونی،‌رشته، گندم، جو، ذرت و ... می‌باشد.

 مقدار توصیه شده مواد غذایی

این گروه برای خانم های باردار و شیرده:

7 تا 11 سهم یا واحد در روز كه هر سهم معادل یك برش نان سنگك، تافتون یا بربری به اندازه یك كف دست ( حدود 10 در 10 سانتی متر مربع یا حدود 30 گرم) یا 4 برش نان لواش به همین میزان و یا نصف تا سه چهارم لیوان غلات پخته شده مانند برنج یا ماكارونی است.

 2) گروه میوه ها و سبزی ها منبع عمده تامین ویتامین ها به ویژه ویتامین های A , C و املاح معدنی و فیبر است.

 2-الف: میوه ها: انواع میوه شامل سیب، انگور، گیلاس، گلابی، طالبی، هندوانه، انواع مركبات و ... است. خانم های باردار باید از میوه های مختلف به طور متوسط 3 تا 4 سهم در روز استفاده كنند. هر سهم از میوه ها معادل یك عدد سیب یا پرتقال یا موز متوسط یا نصف لیوان كمپوت یا میوه پخته یا سه عدد زردآلو یا نصفی لیوان حبه انگور( معادل یك خوشه كوچك انگور)‌یا یك چهارم طالبی متوسط یا نصف لیوان آب میوه یا یك سوم لیوان آب لیمو ترش یا دو قاشق غذاخوری میوه خشك( مانند انواع برگه ها) است.

 2-ب) سبزی ها: شامل انواع سبزی های برگی،‌هویج، گوجه فرنگی، كدو، سیب زمینی، خیار، كلم، قارچ، شلغم،‌چغندر،‌انواع جوانه ها و ... است. مقدار توصیه شده از سبزی ها برای خانم های باردار و شیرده به طور متوسط 4 تا 5سهم در روز است كه هر سهم معادل یك لیوان سبزی خام برگ دار یا سالاد سبزی ( شامل گوجه فرنگیف‌كاهو، كلم، فلفل سبز دلمه ای و...) یا نصف لیوان سبزی های پخته است.

3) گروه شیر و لبنیات منبع عمده تامین كلسیم، فسفر، پروتئین و ویتامینهای A , B2 است كه برای رشد و استحكام دندان ها و استخوان ها ضروری است. مواد این گروه شامل شیر، ماست، پتیر، بستنی و كشك است.

در دوران بارداری و شیردهی مصرف حداقل 3 تا 4 سهم از مواد غذایی این گروه در روز توصیه می‌شود. هر سهم معادل یك لیوان شیر یا یك لیوان ماست یا 45 تا 60 گرم پنیر (معادل 2 قوطی كبریت) یا یك لیوان كشك یا 5/1 لیوان بستنی است.

4) گروه گوشت، تخم مرغ ، حبوبات و مغزها منبع عمده تامین پروتئین و املاحی مانند آهن و روی است. مواد این گروه شامل انواع گوشت سفید و قرمز،‌ماهی،‌دل، جگر، تخم مرغ، عدس، حبوبات مانند نخود و لوبیا و مغزها مانند پسته، بادام، گردو و ... است.

5)  مقدار توصیه شده از مواد این گروه برای خانم های باردار و شیرده حدودا سه سهم در روز است كه هر سهم معادل 60 گرم گوشت قرمز یا ماهی یا مرغ یا نصف لیوان حبوبات خام یا یك لیوان حبوبات پخته شده یا دو عدد تخم مرغ یا نصف لیوان از مغزهاست.

6) به غیر از گروه های غذایی اصلی،‌ یك گروه متفرقه نیز وجوددارد كه شامل انواع قندها و چربی ها مانند قند و شكر،‌ شیرینی، روغن،‌كره ،‌خامه، نمك، سس مایونز، انواع مرباها، نوشابه های گازدار، انواع ترشی ها و شورها و غیره است. به طور كلی مصرف مواد این گروه در حداقل مقدار توصیه می‌شود. توجه شود نمك مصرفی در پخت غذا و سر سفره باید حتما یددار باشد.

7) به كلیه خانم های باردار توصیه می‌شود روزانه از هر 4 گروه غذایی اصلی به مقدار كافی و متنوع مصرف كنند. همچنین صبحانه را به طور كامل میل كنند. صبحانه می‌تواند شامل نان و پنیر،‌ نان و كره و مربا، نان و كره و عسل یا نان و تخم مرغ به همراه یك لیوان شیر باشد. خوراك عدسی و انواع آش ها كه در برخی مناطق كشور مرسوم است همراه با نان نیز غذای مناسبی برای صبحانه است.

8) استفاده از سبزی هایی مانند گوجه فرنگی، خیار و یا میوه هایی مانند هندوانه ،‌خربزه،‌و انگور همراه با نان و پنیر در وعده صبحانه بسیار مفید است. استفاده از سایر میوه ها و آب میوه طبیعی مانند آب پرتقال نیز برای صبحانه توصیه می‌شود.

 توصیه های ویژه گروه نان و غلات

* از گروه نان و غلات به طور متوسط 7 تا 11 سهم در روز استفاده كنند.

* ترجیحا از نان های سبوس دار مانند سنگك و بربری به جای نان های سفید استفاده كنند.

* مخلوط غلات و حبوبات مانند عدس پلو، لوبیا پلو، عدسی با نان ، پروتئین مناسبی را برای خانم باردار تامین می‌كند.

 توصیه های ویژه گروه میوه ها و سبزی ها:
* از میوه های متنوع به طور متوسط 3 تا 4 سهم در روز استفاده كنند.
* از انواع میوه های تازه كه در محل موجود است و میوه های خشك مانند كشمش، خرما، توت خشك، انجیر خشك، برگه هلو، زردآلو یا آلوی خشك می‌توانند به عنوان میان وعده استفاده كنند.
* از آنجایی كه خود میوه محتوی فیبر بیشتری نسبت به آب میوه است،‌در صورت ابتلا به یبوست ترجیحا به جای آب میوه خود میوه ها را میل كنند.
* هر روز از سبزی های تازه به میزان 4 تا 5 سهم استفاده كنند.
* از سبزی های دارای برگ سبز تیره ( مانند جعفری)‌به عنوان منابع خوب آهن و ویتامین A  و از مركبات به عنوان منابع خوب ویتامین C استفاده كنند.

 توصیه های ویژه گروه لبنیات

* از شیر و لبنیات در دوران بارداری حدود 3 تا 4 سهم در روز میل كنند.
* شیر را می‌توان به اشكال ساده یا داخل فرنی و یا شیربرنج به عنوان میان وعده استفاده كرد.
* كشك یك منبع غنی از پروتئین، كلسیم و فسفر است. در مناطقی كه كشك در دسترس است توصیه می‌شود همراه با غذاهایی مانند آش و یا بادمجان استفاده شود.
*حتما از كشك پاستوریزه استفاده كنند و پیش از مصرف حداقل 5 تا 10 دقیقه آن را بجوشانند. در صورت فقدان دسترسی به كشك پاستوریزه؛ با اضافه كردن كمی‌آب به كشك های خشك و رقیق كردن آن را حرارت داده و پیش از مصرف بجوشانند.
*اگر مصرف شیر سبب ایجاد نفخ و مشكل گوارشی می‌شود، توصیه شود معادل آن از ماست یا پنیر استفاده كنند.

 توصیه های ویژه گروه گوشت، تخم مرغ، حبوبات و مغزها

* از گروه گوشت، تخم مرغ، حبوبات، و مغزها حدودا سه سهم در روز استفاده كنند.

* از مرغ یا جوجه به صورت كبابی یا آب پز شده هراه با برنج و انواع سبزی های پخته، مانند هویج، نخودفرنگی،‌سیب زمینی، اسفناج ، كدو، لوبیا سبز،‌كرفس و یا هر سزی دیگری كه در دسترس وجود دارد و یا به صورت سوپ مرغ و جوجه استفاده كنند.

* از تخم مرغ ترجیحا به صورت آب پز سفت استفاده شود و از مصرف زرده آن به صورت خام یا نیم بند خودداری كنند. حداكثر می‌توان 4 تا 5 تخم مرغ در هفته مصرف كرد.

*از ماهی به صورت كبابی یا بخارپز حدود یك تا دو وعده در هفته استفاده شود زیرا ماهیها به خصوص به علت دارا بودن اسید چرب امگا 3 در تكامل سیستم عصبی و افزایش قوای ذهنی جنین بسیار موثرند.

*انواع مغزها مانند پسته، بادام، گردو و فندق منابع خوب پروتئین و آهن هستند و می‌توان به عنوان میان وعده از نوع خام آنها (كه نمك كمتری دارد) استفاده كرد.

 توصیه های ویژه گروه متفرقه

مهسا بازدید : 1106 پنجشنبه 26 مرداد 1391 نظرات (0)

آهنگ جدید و فوق العاده زیبای ابي زيد با نام كجا گمت كردم ... با 3 کیفیت


( ترانه : مريم اسدي / آهنگ : امير عباس حسن زاده / تنظيم : بهروز علياري )

Ebi Zeid - Koja Gomet Kardam


MP3 320

Ebi Zeid - Koja Gome


MP3 128

Ebi Zeid - Koja Gome


Ogg 56

Ebi Zeid - Koja Gome

 

مهسا بازدید : 179 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (1)
سلام!این هفته تا اینجا اصلا برام جالب نبود!بکوب امتحان دادیم!ریاضی،فیزیک،شیمی حالا ۴شنبه هم آدامس قراره امتحان بگیره(به معلم عربیمون آدامس میگیم از وقتی که میاد کلاس عینه آدامس میچسبه به صندلی) دیگه آه در بساط نداریم از شدت کم خوابی تو زنگ تفریح ها میخوابیم دیروز فقط شیمی خوندم چند ساعت شت سر هم بدون هیچ وقفه!واقعامن واسه کنکور میخوام چیکار کنم؟! بعدم که این فاطی تازگیا عجیب وسط کلاس دلقک بازی در میاره دلقکماهم نمیتونیم جلو خودمونو بگیریم فقط میخندیمدیگه پاک آبرومون پیش معلما رفته هرسری نگامون میکنن نیشمون تا بنا گوشمون بازه!بعدم که امروز تو سرویس یکی از دومای ریاضی چنان جواب های عمو سرویسمونو میداد بنده احساس کردم دو تا شاخ از طرفین سرم در حال رویش هست!واقعا پر رو بود حالا حوصله تعریف کردن اینکه جریان چی بود که داشت اونجوری حرف میزدو ندارم!راستی یکشنبه زنگ شیمی نشسته بودم مشغول نوشتن سوال بودم یهو دیدم یه جورای دارم میلرزم نگا کردم دیدم ای دل غافل همه دارن میلرزن و زلزله اس!بچه ها انقدر مسخره بازی در آوردن!یکی عین دیونه ها جیغ میکشید یکی از فرصت استفاده میکرد شروع به بررسی سوال با دوستش میشد اصلا یه کارایی میکردن که آدم به عقلشون شک میکرد!منم داشتم به کارای اینا نگا میکردم(منم خودمو گم کرده بودم همینطوری خشکم زده بود) خداروشکر چندان شدید نبود زلزله ی اصلی تو وان بود که اگه اخبار گفته باشه تلفات زیادی داشته ولی طی این یه هفته باید مواظب پس لرزه ها باشیم!نماز هم باید بخونیم که من بلد نیستمو تنبلیم میاد برم مفاتیح و باز کنم و اگه باشه بخونم!خلاصه که من اولین بارم بود اینجوری زلزله رو احساس کردم!امیدوارم دیگه تا ابد حسش نکنم!بعدم که این جمعه آزمون دارم فکر کنم این دفعه کم بیارم چون دروستو حسابی نخوندم ولی شاید ۵شنبه یه جمع بندی بکنم! پدربزرگمم این چند وقته اوضاع خوبی نداره مدام تنگی نفس میاد سراغشو همچنین افتادن رو دنده لج و میفرماین من بیمارستان برو نیستم!اون وقتایی هم که میرفت خیلی کادرو اذیت میکرد پیره دوس داره نوه هاش  پیشش باشن تو بیمارستانم که میشه ما باید از ساعت ۳بریم پیششون!بعد دیگه الآنم برم که کار مار زیاد دارم!فعلا خداحافظ هموتون همینطور ما!  
مهسا بازدید : 148 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
رفتم تو با اینکه کمرش خم شده بود اما هنوزم از بین پسراشو نوه هاش که همشون ۱۸۰ رو گذشته بودن،قد بلند تر بوداون هیکل قوی و ورزیده ای که داشت دیگه ازش هیچی نمونده بود مریضی باعث شده بود وزن زیادی کم کنه چشماشو بزور باز نگه میداشت اختیار ازش صلب شده بود با کمک دختراش بزور از تخت بلند شد و نشست گوشی تلفن و گرفت با اولین نوه اش که پدرشو خیلی وقت پیشا از دست داده بودو به پدربزرگش بابا میگفت حرف زد...

بهش گفت خداحافظ اگه دیگه ندیدمت... خداحافظ اگه دیگه صداتو نشنیدم... بچه هاش ونوه هاش بزور بغضی که با شنیدن این کلمات تو گلوشون سنگینی میکردو فرو دادن!اما زود بهش گفتن این حرفارو نزن تو باید اونو دامادش کنی ولی اون جوابی نداد چون صداش دیگه بزور در میومد بچه هاشو نوه هاش تنها امیدشون به خداس...

                        ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ببخشید اگه زیادی سوزناک نوشتم واقعا حالش خوب نیست من تازه گیا به دیدنش رفتم تموم احساسی که نسبت به اون لحظه ها داشتم این بود خب برام باور کردنی نیست که بابابزرگمو که همیشه سرحال میبینمش یهو اینجوری ببینمش!ولی خدارو شکر هنوز هست نفس میکشه بگذریم هر چه قدر بیشتر مینویسم در موردش ناراحت ترمیشم!دیگه حالا فضارو عوض میکنیم!شما الآن فکر کنید من یکشنه هر چی اختصاصی داشتم وباید میخوندم که نصفه ونیمه خوندمو بخیر گذشت دوشنبه هم یه امتحان توپ از زبان فارسی داریم ومن الآن که دارم اینو مینویسم (یکشنبه)فقط دوتا از درسای فردارو خوندمو دوتای دیگه اش مونده!ولی خدا هرگز این شبهارا از ما دانش آموزان نگیرد که کار ما به وجود آن وابسته اس واگر نبود بجای نمرات سرکلاس که نصفش با همکاریه سایر دانش آموزان صورت میگیرد ویک نفر فیضش را میبرد، دفتر مدیر پذیرای ما دانش آموزان میبود!حال نیز به سبب خواندن ادبیات و زبان فارسی اینجانب احساس میکنم که جایمان با فردوسی اشتباه افتاده ومن ایشان هستم وایشان من...حال نیز گریزی می اندازیم به روز مرگی ها و رخداد های درون مدرسه...........

از فاطی بگویم که با آن جسه ی کوچک و لاغری که دارد زورش از همه ی مابه خصوص شیرین که معروف به گنده بک،ژنده فیل وبشکه است،بیشتر است وهمه ی مادر برابر قدرت او سرتعظیم فرود می آوریم فاطی چشم هایی عسلی دارد وصورتی بسیار ظریف که درصد بانمکیه آن صورت بیشتر از درصد زیباییش است ودریایی از آرامش درون است حتی مواقعی که درسی نخوانده است بسیار ریلکس در مقعر خود یعنی  پای تخته قرار میگیرد وهمیشه با چنین چهره ای به سایرین نگاه میکند  وبه نمره ای که میگیرد بسیار قانع است!(سخته ها اینجوری توضیح دادن)

حال نیز سراغ شیرین میرویم که متخلص به خر خون است البته دوستان او برای راحتیه خود اورا گنده بک میخوانند!او نیز این امر را قبول دارد که به خاطر درشتیه جسه اش نسبت به سایر اعضای گروه مجبور به کنار آمدن با این امر است!او چهارپنجم عمر خود را صرف درس خواندن کرده است واز کارهای بیهوده همیشه امتناع ورزیده است البته در پس این چهره آدمی آب زیره کاه ودوست داشتنی قرار دارد واوبسیار باسیاست است (به زبان ترکی یامان وچوخ بیلمیش)!

حال میرسیم به صبا،او بسیار بر دماغ خوش فرم وسربالایی که دارد میبالد دماغ سایر اعضا نیز کوچک است اما دماغ صبا سر بالا هم میباشد که گویی دماغ خود را به تیغ جراحی سپرده است او علاقه ی وافری به کلامات لپ تاپ،ویندوز سون وفلش دارد همه در کلاسشان میدانند که صبا لپ تاپ دارد و هر روز این مطلب را به شیوه هاییی که فقط خودش بلد است و به طور غیر مستقیم یاد آور میشود!این مطلب از چشم سایرین پنهان نمانده وبا یکدیگر میثاق بسته اند که اگر چنانچه به هر دلیل باز این مطلب را گوشزد کند،با عملیات کاملا سازمان یافته به طرف صبا حمله کنندو اورا در خفا،خفه کنند!

وحال نوبت ریحانه است که سایرین اورا ریحان میخوانند!او نیز چشمانی عسلی دارد وآینه ای کوچک در جیب خود دارد که علاقه ی زیادی به نگاه کردن در آینه وذکر این آیه ی مبارک از سوره ی مومنین (فتبارک الله احسن الخالقین)را دارد وهمیشه خدا را به خاطر داشتن همچین چشمانی شکرگزار است!او از اعتماد به نفس بیشتری نسبت به سایر اعضا دارد بسیار چرب زبان است واز بیان هیچ چیز سر کلاس بیمی ندارد و بسیار اهل سوال کردن است و به ندرت از وی جواب میشنوی البته فقط درپرسشهای شفاهی اینگونه است در کتبی ها چنین عمل نمیکند.

وحال به  پریا میرسیم که همچون شیرین در صورت گم شدن در دستشویی یافت میشود واو نیز همچون سایرین فقط منتظر یک اشاره است تا نیشش تا بنا گوشش باز شود!علاقه ی زیادی به بحث کردن با دبیر زیست شناسی دارد و همیشه انواع ساز های مخالف را مینوازد!ودر منحرف کردن ذهن دیگران تبحر خاصی دارد البته به طور نا محسوس!

                        ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اینارو دیروز نوشتم امروز زبان فارسی دادیم سخت بوووووووووووووود همه اولش دهنمون با دیدن سوالا بز موند !۲۰ نداشتیم!من و شیرین هر زنگ تفریح به دستشویی میریم اونروز که با شیرین رفتم،رفتم تو در بستم میخواستم که عملیاتو اجرایی کنم یه لحظه با خودم فکر کردم من که دسنشویی نداشتم چرا اومدم اینجا!دیگه از بس که همینطوری میرم دستشویی وقتایی هم که ندارم اینجوری میشه!بعد اونروزم رفتیم دستشویی دیدیم شیر آب قطعه نگو لوله موله هاش ترکیده بود دیگه ما چه جوری با هزار مکافات از اونجا در اومدیمو خدا میدونه!بعدم دیگه عرضی نیست فعلا بای!        

مهسا بازدید : 208 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
سلاااااااااااام به همه بالاخره اومدممممم!بدون هیچ مقدمه چینی میریم سر اصل مطلب:

اول که پدربزرگم فوت شد نیومدم بعدم که گفته بودم کامپیوترم خراب بود و کارت گرافیکش سوخته بود نزدیکه سه ماه سینه تعمیرگاه بود کیس خالمو آورده بودم اونم یه دو هفته کار کرد بعد سرعتش خیلی کم بود تا میخواستم خاموش کنم باید یه پنج،شیش دقیقه ای منتظر میشدم خاموش شه دیگه حوصله امو سر برده بود بعد دفعه ی آخرکلا سیمشو کشیدم خاموش کردم فرداش که اومدم روشن کنم دیدم ای دل غافل اینم که خراب کردم بعدم به رو خودم نیاوردم که اینم خراب کردم چون دیگه واقعا همه منو به عنوان یه خرابکار حرفه ای میدیدن!بعدم که زدم گوشیمو خراب کردم یه تم خوشگل دانلود کردم ماله لمسیا بود ولی گفتم حالا یه بار که به جایی نمیرسه ولی همون یه بار به کلی جا رسید و گوشیم خراب شد همه رومانام وبرنامه ها همش پریده بود بعد دیگه حسابی این چند وقته خرابکاری کردم!اما تو این مدت تقریبا هرشب با گوشی میومدم ولی این بلاگفایی ها کد رو که میخواست گوشی نشون نمیداد در نتیجه عملیات گذاشتن نظر کلا امکان پذیر نمیشد خلاصه که بدونین سر میزدم ،میخوندم فقط ناقابل نظر نمیذاشتم شده بودم یه خاموش به تمام معنا!بعدم که فعلا برم ولی دیگه از این به بعد تو وبلاگاتون  پلاسم واسه تلافیه نبودم انقدر میام که خسته شین!

فعلا   

مهسا بازدید : 159 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
 

مکان:دبیرستان دخترانه ی...                                    زمان:یادم نیست

طبق معمول با بچه نشستیم داریم مسخره بازی در میاریم یهویکی از بچه ها با عجله میاد کلاس ومیگه:نور... داره میاد انضباطا رو بده فقط گفتن همین جمله کافی بود تا همه عین فنر ازجاشون بپرن وعین مرغای سر کنده این وراونور برن ومن در حالیکه بایک لبخند که سرشار از یه آرامش درونیه به ناخونام نگاه کنم و بعد از چند هفته به این فکر بیافتم که دارن زیادی بلند میشن وطی یک عملیات کاملا سازمان یافته کوتاهشون کنم و ریلکس تر از قبل توصندلیم فرو برم وبه بچه ها نگاه کنم که یهو باشنیدن اسم فلش انگار یه سطل آب سرد ریختن روم ومتاسفانه منم به جمع مرغای سر کنده اضافه میشم فاطی هم که خودش فلش داره دنباله جا واسه قایم کردنش میگرده بهم میگه فلشتو بده یه جا پیدا کردم زود میدم بهش بلند میشه میره منم بهش نگاه میکنم که ببینم مثلا کجارو یپدا کرده که اینطور جسورانه وباقیافه ای که خیلی آروم نشونش میده,داره میره که میبنم خانوم فلشارو با همدستی مبصر پشت روزنامه دیواریی که به دیوار چسبوندن کنار چسباش قایم میکنه با خودم میگم جای خوبیه ولی اگه یه وقت نور... با اون قد بلند وهیکلی همچون رستم دستان وقتی داره ردیف اولو نگاه میکنه بخوره به اون روزنامه دیواری و فلش ها از اون بالا یهویی عرض اندام کنن و بیان پایین چه افتضتاحی میشه به فاطی میگم یه جای دیگه بزاریم اینجا خیلی ضایعس خلاصه از اونجا که ماها تو اینجور چیزا خیلی خلاقیت بخرج میدیم میزاریم بیرون از پنجره جایی که به عقل جن میرسه ولی به عقل نور... نمیرسه بعد خرامان میایم میشینیم و منتظر میشیم این ملکه ی عذاب با دفتر انظباطی بیاد سراغمون !البته برای قایم کردن فلش ها اول تصمیم گرفتیم لای موهای ریحان قایم کنیم که با این طرح هم موافقت نشدو تصویب نشد صبا تو فلشش اسلاید داشت بنابراین چندان خطری نبود شیرینم که حسابی کیفشو پاک سازی کرده بودمیموند ماله منو فاطی که توش همه چی پیدا میشدوبعد طبق معمول قیافه ی برگان مظلومی را که میخواهند سرشان راببرند به خود گرفتیم ومتظر ماندیم!بعدم نشستیم کلی پشت سر این نور...بیچاره بدوبیراه گفتیم بعدم مبصر خبرآورد که نور...بیچاره داشته میرفته به کلاسی که معلم شیمی اش نیومده بودواصلا از انظباطو اینجور چیزا خبری نبوده !               

اینو نوشتم که بدونین ماتو مدرسه چه خون دلها که نمیخوریم! ولی همین خون دلها یا بهتر بگم استرس هاس که این دورانو شیرین میکنه مگه قراره چند باردبیرستانو بخونیم و دبیرستانی بشیم!                                                                                                                             حرفی نیست این روزا خیلی عادی داره میگذره به خاطر این آپ نمیکردم بیام چی بگم وقتی حرفی نیست فقط احتمالا یه اتفاق خیلی بدو تو یه  پست  رمز دار بنویسم!فعلا

مهسا بازدید : 175 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
سلام خواستم بنویسم یه ذره هم نوشتم ولی بعد حوصله ام سررفت خبر این که در شلمچه به سر میبردیم واقعا محشره آدم یه حس و حال دیگه ای داره اونجا اگه نرفتین حتما برین!

________________________                                

علاقه ای به گفتن با جزیئات ندارم از بس که فک بیچاره مو بکارگرفتم وتعریف کردم دیگه فکر میکنم هرسری که میخوام فکمو تکون بدم شیخ صدا میده!خداااااااااااا بهنام صفوی اومده ولی چون ما دیر رسیدیم قضیه کنسرت منتفی شد قرار بود اگه  بهنام صفوی بیاد حتما برم ولی وقتی میگن قسمت همینه دیگه عوضش یه چیزایی رو فهمیدم که به نرفتن به کنسرت می ارزید!به هرحال نشد..            __________________________________                      

توسفر صبا واقعا همسفرخوبی بود ما اولش فکر کردیم هی سوسول بازی در میاره میگه آی اینجام,وای مردم!من کنار صبا بودم اولین شب که تو اتوبوس بودیم نمیدونم طرفای کلیه و شکمم بدجور درد میکرد هی باد میخورد بهم(ترکی میگیم سویوخلوخ فک کنم منم همین شده بودم) مثله یه خواهر دلسوز هی بهم میرسید شب روهم رو زانوش به صبح رسوندم قشنگ قرص داد بهم هی پشتمو ماساژمیداد جا هم داد(استعاره ازپای صبا)که بخوابم(صباییییییی خیلی گلیییییییی)ولی خیلی خوش گذشت بابقیه هم که فقط نیشامون بازبود تو فتح المبین هم همه گی بدون کفش رفتیم تودهلاویه با کلی منت کشی و گردن کج کردن از معاونمون و عمومهربون که بعدها تبدیل شد به عمو سگ اخلاق اجازه گرفتیم که بریم خرید یه جای کوچیکی بود که منو شیرین در عرض 15دقیقه خرید کردیم خیلی چسبید من واسه خواهرم عروسک واینجور چیزا خرید کردم یه روسری هم بزور پیدا کردم واسه مامانم,شیرینم تقریبا عین من!توشلمچه در مورد شهیدمهدی باکری یکی از همرزماش حرف میزد من به خدا,خودم وبه ایشون 2تاقول دادم که وقتی دقیقا بهشون عمل کردم میگم چه قول هایی بودن!تومسجدش یه جایی بود که یه پارچه سبز روش بود میگفتن روش هرچی بنویسی خدابرآورده اش میکنه,کنارش چند تاشهید گمنام خاک کرده بودن بیرون مسجد دقیقاهردو طرف مسجد یه کمی دور تر از مسجد نوشته بودن خطر مین!کلی عکس گرفتیم کنار تانک ها!میدونم خیلی قاریش میش نوشتم ولی دیگه ببخشید تازگی هاحوصله موصله ندارم!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-                                                 

نکته:تشکر از فاطی ونرمین وسارا وخانواده هاشون که ماهارو واقعاشرمنده کردن برامون دعا میکردن که سالم برگردیم!

نکته:تشکراز اقای راننده که با اینکه احساس میکرد با شوماخر داره مسابقه میده ولی به هر حال سالم رسیدیم!

نکته:تشکر از عمولایه کش که حسابی مارو باترس قبل ازمرگ آشنا  کردن!

         

نکته:تشکر از عمه خرخرو که شبا به لطف ایشون و عمو های راننده در خماری خواب به سر میبردیم وعین جغد به دره های اطراف که به خاطر سرعت زیاد کش میومدن نگاه میکردیم!
مهسا بازدید : 193 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

من الان اصلا حالو حوصله ی نوشتن ندارم اتفاق زیاد بوده ولی این کمر راست بنده رو درسا خم کردن دیگه آه در بساط ندارم نزدیکای عید ومعلما ول کن قضیه نیستن مدام امتحان میگیرن بعدم عین بچه کوچولو ها بهمون تکلیف عید(به قول معلم شیمی عیدانه)میگن همین دیگه بعد چهارشنبه سوری یه جایی دعوتیم امیدوارم اون یه چیزیه بشه منم بیام اینجامفصل بگم

 سه شنبه معلم ورزش دیراومد بعد یکی از دوستام بلند شد رفت ادای معلمارو در آورد خیلی جالب بود میگم کاش یه طوری بودیم که میتونستیم از اون صحنه فیلم بگیریم ولی خب زمونه اس دیگه کسی راضی نمیشه همونطور که ما خودمونم راضی نمیشیم!بعد امروز که داشتم میرفتم زبان یاد تقلید معلم زیستمون افتادم خنده ام گرفت به زور خودمو جمع وجورکردم شانس آوردم کسی نبود جلوم!

فاینال دادم افتضاح سخت بود همه با قیافه های ضایع در میومدن!خواهرم هفته قبل مریض بود هی شکوفه میکرد(گلاب به روتون)بردیم بیمارستان سرم زدن تو اورژانس بودیم قسمت پزشک اورژانس یه دختر بود انترن بود هی باگوشیش ور میرفت یکی از آدمایی که اونجابود حال بچه اش خیلی بد بود بعدم اینم زیاد اهمیت نمی داد دیگه مامانه هی میگفت خانم دکتر این محل نمیداد بعد آخر سربایه لحن بد گفت ببببلهههههههه!اونجابرای اولین بارگفتم اگه قراره منم یه اخلاقی مثل این داشته باشم همون بهتر که قبول نشم برای اولین باریه همچین چیزی درمورد پزشکی گفتم حتی باگفتنشم چشمام پرشدهمچین بغض کردم!خیلی احساس بدی بود ولی خوب من تلاشمو میکنم که اگه قبول نشم بعدها خودمو سرزنش نکنم که میتونستم ولی قصور ازخودم بوده من تلاشمو میکنم نشد هم میگم قسمت نبود بعدهم از هرچی قبول شم سعی میکنم که تواون رشته بهترین من باشم البته اینارو اونروزفکر کردم ها!بعدهم پرستارای اون بیمارستان واقعا مهربون بودن سرم زدنی  نهایت سعیشون و میکردن که بچه مچه ها گریه نکن!

     امروزچهارشنبه سوریه و من سرشار از ذوقم میترسم بخوره توذوقم به هر حال ماله همه ی دوستام که واقعا برام مهمن چهارشنبه شون مبارک(ترجمه ی مستقیم ترکی به فارسی)

امروز چهازشنبه اس اون اتفاق که منتظرش بودم نشدولی میدونم توش یه حکمتی هست ببخشید که اینطوری پراکنده نوشتم اماخب ایده ی بهتری نداشتم جز اینکه اتفاقای هر روز روتو چند سطر بنویسم عرضی نیست

فعلا

 

مهسا بازدید : 197 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
به اینجام میشه گفت وبلاگ؟کافیست تنها با نگاه کردن به تاریخ آخرین پست پاسخ این سوال را بیابید!

متاسفم پاسخ شما اشتباه است اینجا یک وبلاگ است البته نظر شما هم برای ما حائزبسی اهمیت است!

به هر حال یه وقت خدا نکرده فکر نکنین بنده بیکار میچرخم ها اصلا!ولی فکرم نکنین غرق درسم ها اصلا!کلا این چند وقته اصلا نمیدونم چم شده یه طوریم ولی دقیق نمیدونم چه طوری!کلا تو حال و هوای افسردگیم!هی زندگی!عقده ی خود کم بینی هم دارم ادراک پریشیه چهره هم دارم نیکمره راست کلا تعطیل!اما مهمتر از همه دچار تعلیق هویتم دقیقا متوجه نیستم دنبال چیم اصلا حرف حسابم چیه!بیخیال شمام الآن احتمالا دچار هنگی شدید مخ شدید!یه ذره که تکلیفم با خودم مشخص شد میام!

فعلا
مهسا بازدید : 124 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
 سلام خوبین!من یه معذرت خواهی بزرگ به آبجی پری بدهکارم آبجی بخدا صفحه ات خیلی دیر میاد آخرین بار که اومده بودی اینجا اون خصوصیه رو میگم اومدم همه شو خوندم ولی تا اومدم نظر بدم صفحه رفت!شرمنده ام آبجی!خیییییییییلی.من 2 سال هست که دارم رو اعصاب مامانم پیاده روی میکنم که مامان جان خواهش میکنم برای من یه پرسرعت بگیر!مادر جان راضی نمیشن ومیگن همینجوریش ول کن نت نیستی!میگم مامان تا من بخوام یه چیز دانلود کنم 1ساعت طول میکشه ،معلومه که ول کن نت نمیشم!بعد پری شب من با بابام حرف زدم در کمال تعجب بابام گفت زودتر میگفتی بعد از خرداد یه کاری میکنم!بعد به این نتیجه رسیدم که من اگه بجای این 2سال که رو مامانم کار میکردم،اگه فقط یه بار به بابام میگفتم تا الآن منم یه پرسرعت داشتم!به خاطر این میگم بعضی صفحه ها دیر میاد منم اونارو فقط با گوشی میخونم!این ماهم که واسه ما بچه دبیرستانی ها خیلی حساسه!حالا یه چیز میگم همگی بگین آمین     ( خدایا هرکی امتحان داره،امتحانشو خوب بده،ماهم همینطور )    آمین

یا الله توکلت بک  

مهسا بازدید : 163 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

درهمسایگی مادختری بود که ازمن 4سال بزرگتربود من و او زمانی که به خانه ی پدربزرگمان می آمدیم با هم بازیمیکردیم خیلی کم همدیگر را می دیدیم،واقعا جذاب بود،در عالم کودکی دوستش داشتمشاید دوست داشتنی از جنس خواهرانه.

درهسایگی ما پسری هست که من عجیب تمایل دارم که به اولبخند بزنم وبا او دست بدهم و بگویم هنوز دوستت دارم اما از جنس برادرانه و من در موردتهیچ قضاوتی نمیکنم و هنوز هم به اندازه همان زمان ها جذاب هستی...

جشن قران اموزی

مهسا بازدید : 123 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

من و مصطفی و ارمین دوستام

مهسا بازدید : 155 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
این هم  عکس دوستام  مصطفی و ارمین از بچه های همکار بابام که وقتی ساکن بم بودیم انداختیم

<no title>

مهسا بازدید : 117 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
 

اینم عکس سه قلو های دایی مجتبی

مهسا بازدید : 169 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
سه قلوهای دایی مجتبی که الان  یک سال نیمه هستند زهرا زینب و مهدی

اینم عکس عمو محمد و علی دایی

مهسا بازدید : 152 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

<no title>

مهسا بازدید : 130 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
ا

<no title>

مهسا بازدید : 164 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
اینم تو با دایی میثم در ارگ قدیم بم

<no title>

مهسا بازدید : 120 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

خودم می نویسم

مهسا بازدید : 120 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

pink bow

ازاین به بعد خودم می نویسم البته بدون عکس:


چندروز پیش من و بابام و مامانم وچندتا از همکارای بابایی به گردش رفتیم

اون جا یه جنگلgood luck بود.تونستیم حیونای جالبی رو ازنزدیک ببینیم مثل:


گورخر کبک اهو و...

بعدهم به یه روستای خوش آب وهوا


بعدبه یه باغ رفتیم که اسمش شاندیذبود


{خیلی سرسبز بود}


pink bow

مدرسه تعطیل شد

مهسا بازدید : 131 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

http://mahsae-ali.blogfa.com



خوب حالا میدونم=23مدرسه تمام شد.



به قول مامان بابا:به سلامتی 

ولی  من بی کارم خوب یه کاری می کنم دیگه





امارات 80 سال قبل

مهسا بازدید : 123 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
دبی در سال ١٩٣٠ با جمعیتی در حدود بیست هزار نفر که حدود یک چهارم آن را خارجیان که غالبا ایرانی و مابقی از کویت، بحرین و هند بودند شکل گرفت.















تلافی

مهسا بازدید : 140 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟

دارن می‌سوزن مواظب باش، گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!!

برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟؟!!

شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!!!

بگو چشم

مهسا بازدید : 128 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

يه چيز ميگم ، بگو باشه
 .

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


.
.

.
.
منو ببين دلت واشه!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


مهد کودک و خانم مربی

مهسا بازدید : 159 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
  خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن، بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها  رو  پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ... هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .

خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .

 گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو  پای این کوچولو بکنه که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.

خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم.

دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد. وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟

بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم.... مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت: خب حالا دستکشهات کجان؟ توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!

حسرت مرغ

مهسا بازدید : 116 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

 



لقط نامه

مهسا بازدید : 106 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
دبستان: روزهای خوش نوجوانی، مشق شب، فحش بابا، فلک معلم، شلنگ ناظم، خوشی در مراسم ختم.

کشمش: انگوری که خود را ساعت ها زیر آفتاب برنزه کرده است.

هالک شگفت انگیز: بر و بچه های بدنساز، پس از پایان تمرین، چنین تصوری از هیکل خود دارند.

گیاهخواری: طریقه ای از زندگی که قدیما، شکارچیان دست و پا چلفتی اختراع کرده بودند.

بزرگسال: فردی که از سن رشد طولی گذشته و مشغول رشد عرضی است.

دانشگاه: یک دوره چهارساله که ... چیز بیشتری یادم نمی آید.

مغز: ارگانی از بدن که ما فکر می کنیم که فکر می کند.

خلاق: آدمی که حداقل بیست دلیل برای انتخاب روش ابلهانه خود دارد.

منوآل (هلپ): قسمتی از رایانه که به شما در یافتن سوال های بیشتر کمک می کند.

بکاپ: کاری که همیشه وقتی یادتان می افتد انجام دهید که اطلاعاتتان به فنا رفته است.

جلسه دفاع پایان نامه: هنر انتقال اطلاعات دانشجو از طریق پاورپوینت و توجه اساتید داور و راهنما، بدون عبور از ذهن هر دو.

شخصیت: آن چیزی است که اگر شما آن را از دست بدهید، همه اطراف شما را خالی خواهند کرد. (می تواند پول، قیافه و یا شهرت باشد.)

رزومه: جمع آوری هرگونه اطلاعات غلط درباره خود به منظور دستیابی به یک شغل پردرآمدتر

کار: وقفه ای مشمئز کننده بین خواب و خواب

عشق: یکی از خفن ترین بیماری های بشر که تنها راه از بین رفتنش، ازدواج است.

راز: عبارتی که روزی قرار است به کسی بگویید و پشیمان شوید.

جالبه: کلمه ای که در چت های محترمانه، به منظور پایان مکالمه طرف مقابل استفاده می شود.

قابل اجتناب: دقیقا به کاری می گویند که یک گاوباز انجام می دهد.

ازدواج: وقتی که دو نفر تبدیل به یک نفر می شوند، اما مشکل اینجاست که دقیقا کدام یک؟

شاهد: فردی که ابتدا قسم می خورد که حقیقت را، تمام حقیقت را، و نه چیزی جز حقیقت را بگوید و سپس شروع به تعریف داستانی می کند که وکیل از او خواسته است.

خانه داری: مجموعه کارهایی که درون خانه صورت می گیرد، شامل خوابیدن تا لنگ ظهر و تماشای تلویزیون

لباسشویی: یکی از لوازم خانگی که مخصوص خوردن جوراب است.

فهرست خرید: لیستی که تهیه اش ساعت ها طول می کشد اما در فروشگاه به یاد می آورید که جا گذاشته اید.

مالیات: می گویند باید با لبخند پرداخت کرد، اما من امتحان کردم، نقد می خواستند.

فردا: یک تکنولوژی ساده برای رهایی از کارهای امروز.

طلاق: مرحله ای مابین ازدواج و مرگ

تجربه: نامی که آدم ها روی اشتباهات خود می گذارند.

پیری: وقتی آره یعنی نه، شاید یعنی حتما، جالبه یعنی خاطره و نوه آویزان از یخچال می شود.

روماتیسم: عشقولانه ترین بیماری کشف شده تاکنون

بیماری خوشخیم: یک بیماری که قرار نیست به این زودی ها از دستش خلاص بشوید.

پارادوکس: نسخه دو پزشک برای یک بیمار، نشانگر آن است.

پزشک: آدمی که با قرص هایش درد را از شما گرفته و با صورت حسابش، مرگ را به شما هدیه می دهد.

کمک های خارجی: انتقال پول از مردم فقیر در کشورهای ثروتمند به افراد ثروتمند در کشورهای فقیر.

آنتیک: وسیله ای که اجداد شما خریده اند و پدر و مادر شما خود را از شر آنها خلاص کرده اند و حالا شما دوباره برای خرید آن، پول گزافی پیاده می شوید.

مرگ: درمان دردها به طور ناگهانی و با کمترین مخارج

قبر: مکانی برای استراحت متوفی تا وقتی که سر و کله یک باستان شناس پیدا شود.

و غیره: علامتی که این مفهوم را می رساند؛ شما بیش از چیزی که واقعا می فهمید، می فهمید.

سیاست: هنر تقسیم کیک تولد، به گونه ای که هر کس احساس کند بزرگ ترین قطعه را صاحب شده است.

لوازم آرایشی: ابزاری که زن زیبا را زشت و زن زشت را زشت تر نشان می دهد.

صداقت: حالتی که شما پس از نوشیدن هفده دلستر لیمویی پشت سر هم دچارش می شوید

خیابان انقلاب در 55 سال پیش یعنی سال 1336

مهسا بازدید : 135 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

حقیقت زندگی

مهسا بازدید : 148 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

مردتاجرومیمونها

مهسا بازدید : 127 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

داستان مرد تاجر و میمون ها


    روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای
    هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان
    پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم
    هزاران میمون را به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها
    روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد
    برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها
    فعالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا
    بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند…
 
    این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد
    که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد
    که به ازای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به
    شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.
 
    در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد!
    من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها
    را به ۶۰ دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان
    را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر
    کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک  دنیا میمون .

عزیزم

مهسا بازدید : 137 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

                                         فرق است بین دوست داشتن  

                                                   و

                                            داشتن دوست                                 

                                  دوست داشتن لحظه ای است

                                                 ولی

                  داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است

خاطرات یک مطلقه ی بد ! 2

مهسا بازدید : 174 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت دوم :

 

 یاد روزایی افتادیم که به بهونه درس خوندن می رفتیم تو بازارا ول می گشتیم و پسرا رو دنبال خودمون می کشیدیم و سرکارشون می ذاشتیم .

اون موقع ها درسامون خوب بود ولی بعد از دوست شدن با چند تا پسر وضعمون به کلی به هم ریخت!

اساسی افتادیم تو خط پسر بازی .

 بعد یه مدت با دو تا پسر خیلی دوست شدیم و نامه رد و بدل می کردیم که ناظممون فهمید!

منو انداخت بیرون و گفت برو با بابات بیا!!!

من از ترس رفتم پیش سوسن و گفتم اگه بابام بفهمه منو می کشه ! تو رو خدا یه کاری کن !

اونم گفت بابا بزرگمو راضی می کنم جای بابات بیاد!!!!!!!!!!!!!!!!

 

و به این ترتیب با میانجی گیری بابا بزرگش قضیه به خیر گذشت. ولی عجب فیلمی بازی کردا ...

پیرمرد نازنینی بود خیلی ازش خوشم اومد .

 

 

سوسن داستان ازدواج و طلاقشو خلاصه تعریف کرد . فقط آخر داستانش اون برنده شده بود و کلی مال و اموال به نامش بود از جمله همون خونه . ولی من آخر داستانم یه بازنده ی خاک بر سر بودم که آخرشم کارم به خیابونا کشید!

 

بگذریم ...

رفت و آمدم با سوسن زیاد شد .

سعی می کردیم همیشه با هم باشیم . برای خرید و تفریح و ... همیشه با هم هماهنگ می کردیم و می رفتیم بیرون .

تا اینکه یه روز که رفتم خونه سوسن . آیفن رو زد وارد اتاق که شدم . دیدم یه آقایی نشسته رو صندلی .

با تعارف سوسن نشستم .

احوالپرسی کردم. کنجکاو بودم ببینم این آقاهه کیه !

سوسن با شربت اومد و منو معرفی کرد و گفت و ایشونم آقا حامد هستن که البته از این به بعد حامدجان صداش می کنم.

 

یه ازدواج موقت یا همون صیغه خودمون!

یه مدت خجالت می کشیدم برم خونه ش . ولی کم کم حامد که خیلی خوش مشرب بود باهام خودمونی شد و . ...

 

به سوسن حسودیم شد .  آخه اون با اون ازدواج موقتش بهش خیلی خوش می گذشت و من هر روز بدتر از دیروز . دعوا و سر و صداهامون بیشتر از قبل شده بود . سر کوچکترین چیزی بهونه گیری می کردیم و می زدیم تو تیپ و تاپ هم و قهر !

 

یه شب که داشتم بعد شام ظرف می شستم مجید روی مبل نشسته بود و فیلم می دید. که گوشیش زنگ زد . و مجید گفت سلام عزیزم !!

خیلی تعجب آور بود برام .

بعدشم سریع زد بیرون !

من موندم و کنجکاویم.

یه روز دیگه که از خرید برمی گشتم تو اتاق بوی تند ادکلن نا آشنایی اومد.

یه روز دیگه تو حموم بود که گوشیش زنگ خورد یه شماره ای به اسم آقای قاسم زاده داش زنگ می زد ... من گفتم بیا قاسم زاده است جواب بدم؟  صدامو نشنید. به هوای اینکه از همکاراش باشه جواب دادم ولی از اونور یه خانم گفت با دستپاچگی گفت ببخشید اشتباه گرفتم!!!

 

خاطرات یک مطلقه ی بد ! 3

مهسا بازدید : 184 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

تصمیم گرفتیم با سوسن و حامد یه نقشه تعقیب و گریز حساب شده اجرا کنیم .

دو هفته طول نکشید که فهمیدم بعــــــــــله ! آقا مجیدمون با یه دختر دبیرستانی دوست شده!

دوستیشونم خیلی شدیده!

تو هفته ی سوم فهمیدیم که با هم رابطه دارن!!!!!!

آخر هفته ی سوم یه دعوای اساسی و بعد لو رفتن قضیه و فیلم و عکسایی که از دوتاشون گرفته بودیم و رو کردیم و بعد راهی دادگاه شدیم ....

اولین بار که با دختره روبرو شدم همچین زدم زیر گوشش که روسریش ۹۰ درجه چرخید رو صورتش !

ولی شبش با مجید بحثمون بالا گرفت مجید همچین زد طرف چپ صورتم که طرف راستم خورد به تیغه در و کبود شد! دیگه اساسی رفتیم واسه جدایی!

یه جریمه ی ملس براش بریدن  و ادامه ی دادگاه ....

تو این مدت دادگاه و دادگاه کشی سوسن و حامد کلی هوامو داشتن و هر وقت می خواستم برم دادگاه ماشین حامد رو  می گرفتم و گاهی با سوسن و گاهی بی سوسن !

 

شبها از گریه خودمو می کشتم و از بخت بد خودم شاکی بودم و صبحها با چشای پف کرده و قرمز از خواب بیدار می شدم. و بعد راه می افتادم دنبال کار پرونده و همش غذای حاضری کوفت می کردم ....

گاهی هم با اصرار سوسن و حامد می رفتم خونه اونا تلپ می شدم.

 

تصمیم قطعی برای طلاق گرفته بودم . مجید هم اولش افتاده بود رو دنده لج که طلاقت نمی دم. ولی بعد نمی دونم یهو چی شد راضی شد.

 

بعد ۲ ماه طلاق گرفتیم ...

 

و از اون موقع به بعد بود که زندگی من کاملاً دگرگون شد!!! 

خاطرات یک مطلقه ی بد ! 4

مهسا بازدید : 139 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت چهارم :

 

 

تو مدتی که دنبال کار دادگاه و طلاق بودم خیلی خونه ی حامد رفت و آمد داشتم و حسابی با هم شیش شده بودیم .

یه روز که رفته بودیم خرید ، تو راه سوسن بهم یه پیشنهادی کرد که خیلی شوکه شدم و اصلاً انتظارشو نداشتم.

بهم گفت ببین ارتباط من و حامد دیگه داره تموم می شه . من که ازش خیلی راضیم . ولی ترجیح می دم از این به بعد با کس دیگه ای باشم . ولی پیشنهاد می کنم تو در موردش فکر کنی . حالا که شرایطشو داری و خودت صاحب اختیار خودتی !

تو فکر فرو رفتم . فکرشم نمی کردم یه همچین پیشنهادی بهم بشه !

با خودم فکر کردم با اینکار وارد یه دنیای دیگه می شم . وای اطرافیان چی میگن!

تا یه هفته با خودم کلنجار می رفتم و مستأصل بودم . یه بار دیگه که تو حیاط نشسته بودیم باز دوباره سوسن پیشنهادشو تکرار کرد . و گفت می خوای من با هاش صحبت کنم ؟

گفتم می ترسم سوسن !

گفت از چی می ترسی؟ از اینکه راضی نشه ؟

و قبل از اینکه من جوابی بدم . ادامه داد : نترس اون با من !

و فرداش اومد گفت : اونم یه جورایی می خواسته بهت پیشنهاد بده ولی روش نمی شده!

چند روز بعد خود حامد اومد باهام صحبت کرد که راضیم کنه  ولی راضی نشدم .

این جریانات تا 3 هفته ادامه داشت و هر دفه حامد با یه پیشنهاد تازه می اومد و باهام صحبت می کرد تا مخمو بزنه!

تا اینکه یکی از روزها یه پیشنهاد خیلی چرب وچیلی کرد .

بهم قول یه ماشین داد!

ولی من که باور نمی کردم بهش گفتم باید یه کم وقت بدی تا در موردش فکر کنم .

از طرفی سوسن منو وسوسه می کرد که قبول کنم و از طرفی هم شرایطم طوری بود که فکر می کردم باید به یه نفر تکیه کنم .

اما فکر ازدواج موقت و صیغه شدن خیلی شدید افتاده بود به جونم. و به ازدواج دائم هم یه جورایی بدبین شده بودم.

تا بالاخره راضی شدم و قرار گذاشتیم یک هفته بعد بریم و کارو تموم کنیم.

اما از بخت بد من ...

خاطرات یک مطلقه ی بد ! 5

مهسا بازدید : 104 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت پنجم :

 

یه روز تو ماشین بودم و داشتم می رفتم خونه ی حامد و سوسن اینا که دیدم یه شماره ی غریبه به گوشیم می زنگه . جواب دادم یه دختری از اونور با صدای بلند و هیجان زده یه سلام بلند و کشدار کرد و گفت الهی بمیری دختر تو کجا بودی من اینقدر به این و اون زنگ زدم ولی هیشکی شماره تو نداشت. خوبی ..؟؟؟؟

با تعجب گفتم : ممنون ... ببخشید شما ؟؟ گفت : منم مهسا پیشی !

یه جیغی کشیدم که راننده برگشت نیگام کرد .... گفتم : واااااااااای خدامرگت نده تو چطوری منو پیدا کردی ؟؟ الهی قربونت برم ... کجایی می خوام ببینمت ؟؟؟

گفت : شمارتو از سوسن گرفتم . فکر نمی کردم با سوسن رفت و آمد داشته باشی و ....

 

مهسا یه دختر خیلی با نمکی بود که همیشه خنده رو بود و وقتی می خندید صورتش خیلی با نمک می شد و مثل بچه گربه ای می شد که می خواستی نازش کنی ....

واسه همین بهش می گفتیم پیشی!

 

شب همون روز رفتم دیدمش . از اون موقع ها خیلی چاق شده بود . چاقیش رو بانمکیش اثر گذاشته بود .

ولی سرحال و قبراق بود.

یه پراید داشت . سوار ماشینش شدیم و تو ماشین کلی ماچ و موچ راه انداختیم و شروع کردیم به حرفیدن ...

ازش پرسیدم چیکار می کنی ؟

گفت : تو یه شرکتی حسابدارم .

گفتم : ازدواج کردی ؟  گفت : وای مگه مغز خر خوردم خودمو الکی الکی بندازم تو هچل ؟؟؟!!

گفتم همینه که همچین هیکلی بهم زدی ...

خندید و گفت وا خیلی هم دلت بخواد .... هر روز کلی زحمت می کشم پاش... هی می خورم و می خوابم تا هیکلم خراب نشه !!!

خندیدیم ...

گفت ولی تو خیلی داغون شدی چیکار می کنی با خودت ؟؟؟

گفتم : منظورت چیه ؟ زندگی مجردی رو با متاهلی مقایسه نکن . مثل آسمون به زمینه !

تو خودت اگه جای من بودی تا حالا نی قلیون شده بود ی .....

زدیم زیر خنده ....

گفتم : ولی همین چند هفته پیش از هم جدا شدیم ...

زد کنار .... و بغلم کرد و گفت : الهی قربونت برم من ..... ناراحت نباش از این به بعد خودم مواظبتم که خم به ابروت نیاد . حالا بریم یه چیزی بریزیم تو این صاب مرده که حسابی سرو صدا می کنه ....

رفتیم نشستیم تو یه کافی شاپ و شیرموز مخصوص برامون آوردن ...

مهسا گفت : ببین اگه پایه باشی چند تا دوست دارم که خیلی آدمای توپی هستن . اگه باهاشون قاطی بشی حسابی نونت تو روغنه ... فقط باید چیزایی رو که من بهت میگم در نظر بگیری بقیه ش دیگه با من ....

گفتم : یه جوری حرف می زنی که من از طبقه ی حلب نشینم و  می خوام با طبقه ی اعیون جامعه رفت و آمد داشته باشم ... من خودم ...

حرفمو قطع کرد و گفت : نههههههه .... منظورم اینه که یه سری قوانینی براخودشون دارن ... یعنی چه جوری بگم ... ما یه گروهیم ..... یه جورایی هر کاری که می خوایم بکنیم با همدیگه می کنیم  .... منظورم تفریح و سرگرمیه .. می دونه که ....

منم گفتم : آها .... از اون لحاظ .... اوکی فهمیدم ... هستم باهات !

 

آشنا شدن با مهسا منو دو دل کرد . واسه همین فرداش به حامد گفتم من پشیمون شدم . وقید ماشین رو هم زدم .

تا یه مدت هر وقت حامد می اومد در اون مورد حرف بزنه ؟ طفره می رفتم و موضوع رو عوض می کردم .

 چند روز بعدش سوسن و حامد از هم جدا شدن .

و سوسن با یه پسره دیگه به نام رامین آشنا شده بود و سرش گرم اون بود .

حامد هم بدجوری پاپیچم شده بود ... تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع رو به مهسا بگم.

اونم خیلی سریع و صریح گفت : خیلی احمقی اگه دوباره بخوای همچین حماقتی بکنی.

و گفت اصلاً از همچین آدمایی خوشش نمی آد . و بهتره هر چی سریعتر رابطه تو باهاش قطع کنی.

ما هم نمی خوایم یه همچین آدمی بیفته دنبال مون .....

 

گفتم باشه . و ارتباطمو با حامد قطع کردم . یه سیم کارت جدید هم گرفتم .  وسیم کارت قبلیمو سوزوندم.

از سوسن هم دیگه تا مدتها خبری نداشتم.

یکی از اعضای گروه اسمش شیدا بود . یه دختر مایه داره توپ. باباش کارخونه دار بود . حسابی خرش می رفت .

دختره هم یه پاترول زیر پاش بود و حسابی خوشکل. دیپلم کامپیوتر داشت . یکی از خون هاشون جایی بود که مهسا و گروهش توش زندگی می کردن. منم رفتم اونجا.

و بعد یه مدت فهمیدم یکی از تفریحات این گروه ، دزدیه!!!

و یکی دیگه ش سرکیسه کردن و کتک زدن پسراست.

 

یه روز که داشتیم از یه فروشگاه لباس مانتو بلند می کردیم چشمم افتاد به حامد که بیرون فروشگاه وایستاده بود .

نمی دونم چی شد که پیشنهاد دادم یه فصل کتکش بزنیم.

و گروه قبول کردند !

طی یه نقشه حساب شده ... انداختیمش تو مخمصه .... و بیچاره  یه دست کتک مفصل خورد و ما کیف کردیم  ...

بریز و بپاشمون حد نداشت ...

هر روز و هر شب هر وقت می خواستیم می رفتیم بیرون و می اومدیم.  نصف شب و صبح نداشتیم .

تو اون خونه یه باغبون پیر بود . به نام کریم آقا. که بهش می گفتیم جیم کری!

و یه نگهبان به نام سامان . که زار و زندگی درست و حسابی نداشت  و پدر شیدا بهش لطف کرده بود و این شغل رو بهش داده بود . شیدا می گفت : خیلی پسر خوبیه ! خیلی هم مظلومه ! خیلی زرنگه ! و خیلی آب زیر کاه ! ما بهش می گیم سامی !

 یه بار چند نفر اومده بودن دزدی ... همچین کتکشون زده که وسایلشونو و جاگذاشتن و در رفتن ..!!

بابام خیلی بهش اعتماد داره .... ما هم بهش اعتماد داریم و همه جوره قابل اعتماده ...!

بعد رو به من کرد و گفت باور نمی کنی می تونی همه جوره امتحانش کنی ....  وهمه خندیدن !

و ثریا عضو دیگه ی گروه گفت ما که خیلی امتحانش کردیم کلی هم خندیدیم.

شب که خوابیده بودم به این فکر می کردم که عجب جایی تو دنیا وجود داشته و من خبر نداشتم . و از خدا تشکر کردم که منو با این گروه خشن آشنا کرد. آخه خیلی خوش می گذشت و مثل خر کیف می کردم.

شبها می نشستیم دور هم و تا صبح ماهواره نگاه می کردیم و آهنگ می ذاشتیم و می رقصدیم و دم دمای صبح روی هم می افتادیم و می خوابیدیم.

گاهی وقتا هم بچه ها می زدن تو شبکه های ممنوعه و خلاف و فیلمهای اونجوری می آوردن و خیلی طبیعی با هم تماشا می کردیم و بعدش کیف می کردیم !!!!!

هیشکی هم نبود که امر و نهی کنه ....

کلاً آزادی محض بود . خونه ی سامی و جیم کری هم از خونه ی اصلی که ما توش می نشستیم دور تر و اون طرف حیاط بود .

به غیر از مهسا و مریم که شاغل بودن من و شیدا و ثریا و آناهیا ( آنی ) دائما اونجا بودیم .

دخترخاله ها و دختر دایی ها و دختر عموها و دوستای دیگه مون هم که باهاشون شیش بودیم گاهی اونجا رفت و آمد می کردن .

و همه مجرد بودن . قانون این بود که متاهل ها نیان .

یه روز تو پارک نشسته بودیم دور هم و قلیون می کشیدیم . که سر و کله ی حامد پیدا شد.  معرکه ای راه افتاد!

کلی ملت جمع شده بودن و حامد داد و بیداد می کرد  و شیدا گفت می رم پلیس می آرم. بعد با حامد راه افتادیم بریم پاسگاه . ولی تو راه منصرف شدیم .

حامد فهمیده بود براش نقشه ریخته بودیم و اومده بود تلافی . تو اون جمع چون مهسا رو شناخته بود اومده بود جلو . که یهویی منم دید ! و شصتش خبردار شد که جریان چی بوده !

ولی بعد اون روز که از هم جدا شدیم . حامد باز یه روز دیگه منو دید. و گفت می خوام باهات حرف بزنم.

فهمیدم که منو تعقیب کرده .

ترسیدم که بقیه بفهمن و منو از گروه بندازن بیرون . و از طرفی هم حامد تهدید کرد که میاد زندگی مونو به هم می ریزه .

مونده بودم چیکار کنم .

گفت : بیا صیغه شو هیشکی نمی فهمه . قول می دم هیشکی نفهمه . تمام تلاشمو می کنم که تو خوش باشی.

هر وقت خواستی با دوستات باشی باش من قبول می کنم. حتی تو شرط بذار من امضاش کنم.

 

تا دو هفته نمی دونستم چیکار کنم . آخرش دلو زدم به دریا و به مهسا گفتم . اونم گفت به هیشکی نگو تا خبرت کنم.

فرداش  گفت : برای اینکه مزاحم نشه من یک سری شرایط نوشتم که اگه امضاء کرد قبول کن !

من شرایطو نشونش دادم اونم قبول کرد !

و تا مدتها ما یواشکی و به دور از چشم گروه با هم بودیم .... بد نبود ولی خیلی هم خوب نبود ...

حس می کردم یه کمی محدود شدم .....

بیشتر از همه من با مهسا بودم چون اون اسراری رو می دونست که بقیه نمی دونستن و منم یه چیزایی از مهسا دیده بودم که بقیه ندیده بودن ....  طبیعیه که باهم راحت تر بودیم ....

شبها با مهسا می زدیم بیرون و من خاطرات روزانه مو  براش تعریف می کردم و کلی می خندیدیم ....

یکی از اسرار مهسا این بود که عادت داشت بعضی وقتا مشروب بخوره !

البته به مقدار خیلی کم ....

اما این عادت  یه شب براش گرون تموم شد !

خاطرات یک مطلقه ی بد ! 6

مهسا بازدید : 118 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت ششم :

آشنا شدن با این گروه خشن باعث شد من خاطرات فراموش شده ی بدمو دوباره به یاد بیارم و اون کارهای زشتو از سر بگیرم .

علاوه بر اینا حامد هم دیگه اونجور که باید بهم نمی رسید و از طرفی منم دیگه اون آدم سابق نبودم که به راحتی بخوام نیازمو پیشش مطرح کنم .

ماشین سواری های من و مهسا بالاخره کار دستمون داد.

یه شب که داشتیم تو خیابونا می گازیدیم پلیس افتاد دنبالمون و با هر زحمتی بود مهسا رو انداختم بیرون و خودم نشستم پشت رل .

ولی به خاطر نداشتن مدارک ماشینو بردن و منم رفتم باهاشون پاسگاه!

بعدها فهمیدم اون مشکل حاد برای مهسا از اون شب اتفاق افتاده بوده و به من نگفته!

 

خاطرات یک مطلقه ی بد ! 7

مهسا بازدید : 115 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت هفتم :

 

گفتن ماشین مال کیه و صاحبش باید بیاد و از این حرفا .... منم که نمی دونستم مهسا کجاست و  الان حالش خوبه یا نه پیچوندمشون و گفتم ماشین مال یکی از دوستامه ولی الان حالش خوب نیست بیمارستانه و من داشتم می رفتم شب پیشش بمونم .و ........

بالاخره از من تعهد و مدارک و امضاء شماره تلفن و .... گرفتن و گذاشتن بیام بیرون .

و قرار شد مهسا که خوب شد بره دنبال ماشین.

تا سه روز خبری از مهسا نداشتم که اون شب که پیادش کردم کجا رفت و چی شد . هر چی هم از اون موقع زنگ می زدم جواب نمی داد.

تا اینکه یه روز که داشتیم ناهار می خوردیم اومد خونه .

حسابی آرایش کرده بود .....

تعجب کردیم گفتیم کجا بودی تو ... ما که نصفه جون شدیم و ....

گفت رفته بودم پیش یکی از دوستای دوران بچگیم ... امشبم جشن تولدشه باید برم کادو بخرم و....

گفتم ماشین چی شد ؟ رفتی پاسگاه ؟؟؟

گفت نه داداشم دنبال کاراشه ....

و چندتا لباس ور داشت و رفت ...

من که هنوز شک داشتم ... عصر بهش زنگ زدم .

گفتم پس چرا جواب تلفنا رو نمی دادی ؟

گفت گوشیم گم شده دست خودم نیس!

گفتم کجایی می خوام ببینمت .

گفت الان تو پارک شقایق هستم.

رفتم و نشستم باهاش صحبت کردم و گفتم نگرانتم و راستشو بگو که کجا بودی ...

گفت اون شب که منو با اون حال پیاده کردی نفهمیدم چی شد ....

وقتی چش باز کردم دیدم تو یه خونه هستم و یه پسر کنارم نشسته .

بعد شروع کرد به تعریف کردن از پسره .....

حرفاش نگرانم می کرد.

تازه اون شب هم واسه پسره آرایش کرده و اون شب که رفتیم دیدمش دیدم واقعاً راست می گفت پسر خیلی خوبیه !

دیگه تا یه هفته مهسا رو ندیدم .

تو این یه هفته اتفاق جالبی برام افتاده بود.

گروه یه پسره ر ومعرفی کردن که بریم تو نخش !

و این ماموریت به من سپرده شد .

رفتم به عنوان مسافر نشستم تو ماشینش و باهاش صحیبت کردم و با هم دوست شدیم و همون جا رفتیم کافی شاپ و گفتم و من دنبال کار می گردم . مجردم و ....

بعد از کلی مقدمه چینی چیزی که می خواستم رو بهم گفت.

پیشنهاد کار کنار خودش !

گروه پیشنهاد کرد اول حسابی عاشقش کن !

منم همین کار رو کردم و از طرف گروه هم راهنماییم می کردن که چیکار کنم و منم هی گزارش لحظه به لحظه بهشون می دادم .

 

نمی دونم یا پسره دیوونم شده بود یا  کم داشت . زود قبول کرد. و من 4 روز بعد رفتم شروع به کار کردم .

و از همون روز اول شروع کردم به دزدی کردن .

از همه چیز جنس و پول و ....

بعدشم که می فهمید می گفتم لازم داشتم و خوشم اومد و .... از این حرفا ...

اونم که به عشقش به قول خودش می بخشید .

 

از یه طرف دلم می سوخت و از طرفی از طرف گروه مجبور بودم و از طرفی حال می داد ....

بعد یه مدت دیدم پررو شده و میاد نزدیکم می شینه و دستشو می ذاره رو دستم و حرفای عاشقانه می زنه و کم کم داره پاشو می چسبونه به پام و ...

یه روزم گوشیشو جاگذاشته بود رو میز . ورش داشتم و رفتم توش . تو عکساش پر از عکس های لختی بود.

تو شماره هاش شماره های چندتا دختر رو ورداشتم و ببینم کیه . بهشون اس دادم و گفتم دیگه نمی خوام ببینمت .

بیچاره ها هی زنگ می زدن و اس می دادن که چی شده و چرا و ......

منم می خندیدم بهشون ....

تازه نصفی از دزدیهامو نمی فهمید.  هر وقت خوش بود زد حال بهش می زدم . هر وقت کار داشت می گفتم بریم گردش. اونم یا کار و ول می کرد و یا منو نمی برد که در هر دو صورت باهاش قهر می کردم .

تا دو روز می اومد نازمو می کشید.

بالاخره یه روز گفتم 2 میلیون قرض بده خواهرم مریضه می خوام بستریش کنم .....

اونم اولش گفت ندارم و فلان ..... ولی سه روز بعد دو میلیون آورد!!!!!!!!!

بچه های گروه هم هر وقت حال  می کردن می رفتن مغازه ش و هرچی می خواستن ور می داشتن و می گفتن پولشو بعدا می آریم. یا می نوشتم به حساب خودم ! بعد می گفتم دوستام اومدن اینقدر خرید مثلاً ئویست هزار تومن خرید کردن حالا من می خوام برم دکتر خرج دکتر و کرایه رفت و برگشت و پول تو جیبیم و بدهکاریم به آرایشی بهداشتی و آرایشگاه و ...... می شه 350 هزار تومن ..... حالا بده ....

که بیچاره نه تنها دویست هزار تومن اونارو نمی گرفت بلکه باید یه چیزی دستی هم می ذاشت روش ! 

حسابی انداخته بودمش تو قرض و کلی چک ازش داشتن چون  تو  هر فروشگاهی که می رفتم فرت و فرت چک می کشیدم .... دهنش سرویس بود .......

 

 

خاطرات یک مطلقه ی بد ! 8

مهسا بازدید : 111 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت هشتم :

دیگه حساب دزدیهام از دستم در رفته بود . این که یه روز هم ممکنه بفهمه فکری بود که اصلاً دوست نداشتم بیاد تو مغزم چه برسه بخوام راجع بهش راه و چاره پیدا کنم !

 

با خودم فکر می کردم آخرش دیگه خونه ی پرش میگم من زنت می شم بی چون و چرا !

مگه خره که قبول نکنه !

اونم با او ن وضعیت وحشتناکی که داره حتماً قبول می کنه یعنی چاره ای نداره ....

تا اطلاع ثانوی بدرود!

مهسا بازدید : 157 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
با بروبکس می ریم مسافرت ....

 

وقتی اومدم رمزها رو می ذارم براتون

 

بچه های خوبی باشین موهای همو نکشین و با همدیگه دعوا نکنین و

اتاقو به هم نریزین ها ....

تا من برگردم

 

 

1 2 3 4 5 6 7 8 صفحه بعد

تعداد صفحات : 8

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 297
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 13
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 72
  • آی پی دیروز : 25
  • بازدید امروز : 90
  • باردید دیروز : 27
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 373
  • بازدید ماه : 373
  • بازدید سال : 10,927
  • بازدید کلی : 111,044
  • کدهای اختصاصی