تو مدتی که دنبال کار دادگاه و طلاق بودم خیلی خونه ی حامد رفت و آمد داشتم و حسابی با هم شیش شده بودیم .
یه روز که رفته بودیم خرید ، تو راه سوسن بهم یه پیشنهادی کرد که خیلی شوکه شدم و اصلاً انتظارشو نداشتم.
بهم گفت ببین ارتباط من و حامد دیگه داره تموم می شه . من که ازش خیلی راضیم . ولی ترجیح می دم از این به بعد با کس دیگه ای باشم . ولی پیشنهاد می کنم تو در موردش فکر کنی . حالا که شرایطشو داری و خودت صاحب اختیار خودتی !
تو فکر فرو رفتم . فکرشم نمی کردم یه همچین پیشنهادی بهم بشه !
با خودم فکر کردم با اینکار وارد یه دنیای دیگه می شم . وای اطرافیان چی میگن!
تا یه هفته با خودم کلنجار می رفتم و مستأصل بودم . یه بار دیگه که تو حیاط نشسته بودیم باز دوباره سوسن پیشنهادشو تکرار کرد . و گفت می خوای من با هاش صحبت کنم ؟
گفتم می ترسم سوسن !
گفت از چی می ترسی؟ از اینکه راضی نشه ؟
و قبل از اینکه من جوابی بدم . ادامه داد : نترس اون با من !
و فرداش اومد گفت : اونم یه جورایی می خواسته بهت پیشنهاد بده ولی روش نمی شده!
چند روز بعد خود حامد اومد باهام صحبت کرد که راضیم کنه ولی راضی نشدم .
این جریانات تا 3 هفته ادامه داشت و هر دفه حامد با یه پیشنهاد تازه می اومد و باهام صحبت می کرد تا مخمو بزنه!
تا اینکه یکی از روزها یه پیشنهاد خیلی چرب وچیلی کرد .
بهم قول یه ماشین داد!
ولی من که باور نمی کردم بهش گفتم باید یه کم وقت بدی تا در موردش فکر کنم .
از طرفی سوسن منو وسوسه می کرد که قبول کنم و از طرفی هم شرایطم طوری بود که فکر می کردم باید به یه نفر تکیه کنم .
اما فکر ازدواج موقت و صیغه شدن خیلی شدید افتاده بود به جونم. و به ازدواج دائم هم یه جورایی بدبین شده بودم.
تا بالاخره راضی شدم و قرار گذاشتیم یک هفته بعد بریم و کارو تموم کنیم.
اما از بخت بد من ...