loading...
من و تو پلاس
مهسا بازدید : 208 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

ساعت شش و ربع به همراه مامانم خواهرم شوهرش و خواهرزاده ي شيطونم که هفت سالشه و اسمش ارشيا ست از خونه حرکت کرديم به طرف امامزاده هاشم. يک ساعت تو راه بوديم و هفت و بيست دقيقه بود که رسيديم البته نه به امزاده هاشم بلکه به آبعلي.  قرار بر اين شد که تو آبعلي افطار کنيم و بعد بريم امامزاده البته من که روزه نبودم ولي بقيه روزه بودن. تا ساعت هشت و ربع همونجاها يه کم دور زديم و بعد رفتيم يکي از رستورانهاي آبعلي که پشتش يه فضاي سبز خيلي بزرگ بود. نمي دونم آخرش به کجا مي رسيد ولي فقط ابتداي باغ رو بهش رسيده بودن و تخت گذاشته بودن. البته همون ابتداي باغ هم خيلي بزرگ بود. به هرحال ما روي آخرين تخت باغ نشستيم. خيلي فضاي خوبي بود و هوا هم حرف نداشت. همش داشتم ياد ماکان مي کردم و اون باغچه اي که تو فشم هميشه با هم مي رفتيم...بيشترم وقتي مي رفتيم که دعوا کرده بوديم!!!! و بعد اونجا با هم آشتي مي کرديم... چقدر من اونجا رو دوست دارم... چه خاطراتي ازش دارم... خدايا يعني مي شه بازم با هم بريم اونجا؟ 

انتهاي باغ يه تاب و سرسره هم بود. من و ارشيا رفتيم سوار تاب شديم و من بهش گفتم: مي دوني چند ساله تاب سوار نکردم؟ گفت چند ساله؟ گفتم صد و بيست سال!!! بلند بلند خنديد و گفت مگه چند سالته؟ گفتم بيست و پنج سال!! با خنده گفت: پس ديدي دروغ گفتي.... چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسيد: حالا کي ازدواج ميکني؟ ميخواستم بگم نمي دونم اما گفتم: سال ديگه!!! گفت با کي ؟ گفتم با هموني که يه بار اومد دم خونه مون برات هديه خريده بود باهات دست داد بوست کرد... خنديد!! منم خنديدم و به آسمون نگاه کردم....

بعد از خوردن افطاري وقتي داشتيم از رستوران ميومديم بيرون مامانم گفت: به نظر من عروس و دامادا شب عروسيشون که همه دارن دنبالشون مي کنن همه رو قال بزارن بيان يه همچين جاهايي کيف کنن... از تصور چنين چيزي درباره ي خودم و ماکان بي اختيار لبخند زدم....وقتي از اونجا اومديم بيرون ساعت حدودا ده بود. تا امامزاده فکر نمي کنم بيشتر از ده دقيقه طول کشيد. يه تونل طولاني بود و بعدش امامزاده معلوم شد. نوک قله ي کوه اول جاده هراز. ولي چنان سرمايي بود که دندونامون به هم مي خورد و چنان بادي ميومد که نمي تونستيم ژاکتامونو بپوشيم( آخه خواهرم گفته بود اونجا هوا سرده و لباس گرم با خودتون بياريد ولي من باور نمي کردم تو چله ي تابستون جايي اينقدر سرد باشه!!!!) بالاخره به هر زحمتي که بود ژاکتامونو پوشيديم و رفتيم داخل امامزاده. مامانم و خواهرم رفتن نماز بخونن ولي من وضو نداشتم. براي همين رفتم يه گوشه نشستم و شروع کردم به دعا کردن... همينکه اشکام آروم آروم مي چکيدن يهو يه خانوم چادري اومد جلوم و دستشو از زير چادر به طرفم دراز کرد. دستشو گرفتم و نگاهش کردم..چهره اش سياه بود مثل جنوبي ها يا شايدم من اينطوري ديدم. بهم گفت دلت شکسته بچه ي منم دعا کن سرطان داره. يهو انگار يه چيزي تو گلوم منفجر شد و بلند زدم زير گريه. خدايا يه مادر چطور مي تونه چنين دردي رو تحمل کنه؟؟!! خودت همه ي بيمارا رو شفا بده...

وقتي داشتم از امامزاده ميومدم بيرون براي آخرين دعا گفتم: خدايا منو تا اينجا کشوندي به حرمت اين امامزاده و اين پنجشنبه شبي که پنجشنبه شب اول ماه رمضونه دست خالي برم نگردون.

روز خيلي خوبي بود و خيلي به من خوش گذشت واقعا بعد از اين همه وقت به يه همچين چيزي خيلي احتياج داشتم.   از اون روزاي فراموش نشدني بود... ماکان عزيز تر از جونم ببخش که بي تو به من خوش گذشت ولي باور کن تو لحظه لحظه هاي زندگيم چه شاد باشم چه غمگين تو حضور داري... مخصوصا وقتي مامانم حرف از عروس و داماد و قال گذاشتن مهمونا و رفتن به يه باغچه و کيف کردن بزنه!!!! و من تا صبح فقط به اين قصه فکر کنم 

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 297
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 83
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 269
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 501
  • باردید دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 936
  • بازدید ماه : 936
  • بازدید سال : 11,490
  • بازدید کلی : 111,607