loading...
من و تو پلاس
مهسا بازدید : 120 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
 

توي شهرک غرب تو خيابون ايران زمين يه زن و شوهر هستن که پشت يه وانت سقف دار آش مي فروشن... چه آشايي... چه آش دوغايي...چه خاطره هايي....

آخرين بار من و ماکان طبق معمول رفتيم اونجا و آش خورديم...اما بازم دعوامون شد!!!

موقع پارک کردن ماکان پارک کرد کنار ماشيني که توش دوتا دختر نشسته بودن.من حسود حساس هم ناراحت شدم. چي کار کنم خوب؟ آره من حسودم من نمي تونم تحمل کنم ماکان من که اينقدر دوستش دارم به دختر ديگه اي نگاه کنه...يا کسي به اون نگاه کنه...من يه ديوونه ي رواني ام!!! اونقدر بهش گير دادم که رفت.... حالا معلوم نيست کجاست کي بهش نگاه مي کنه اون به کي نگاه مي کنه؟!!! چقدر حس بديه....

کلي گريه کردم.... الان نيم ساعت گذشته و بقيه ي ماجرا رو مي نويسم:

با ناراحتي گفتم چرا نمي ري جلوتر پارک کني ماکان؟ گفت اينجا مگه بده؟ گفتم آره برو جلوتر پارک کن. ماکانم قبول کرد. اما بعدش هرچي باهام شوخي کرد هرچي نازمو کشيد هرچي بغلم کرد بوسم کرد هر کاري که کرد اخلاق گند من درست نشد که نشد...يهو يه فکري زد به کله م. زل زدم به يه پسره که با ماکسيما اونطرف خيابون وايساده بود... يه چند دقيقه اي که گذشت ماکان گفت: به چي نگاه مي کني هي تو؟ گفتم هيچي!!! آشمون تموم شده بود... گفت بريم؟ گفتم بله. راه افتاد. يه کمي جلوتر نمايندگي نايک بود يا آديداس دقيقا يادم نيست. گفت اينجا حراج زده بريم ببينيم؟ گفتم نه... گفت شايد از چيزي خوشت بياد مي خوام برات بخرم... گفتم نه نمي خوام مي خوام برم خونه... ديگه فهميده بود من يه چيزيم شده... گفت چت شده؟ گفتم خجالت نمي کشي هي تو ماشين اين دخترا نگاه مي کني بعدشم مي ري کنارشون پارک مي کني؟ گفت حالت خوبه کيميا؟ اولا وقتي مي خوام پارک کنم خوب بايد نگاه کنم به ماشينشون نه خودشون! بعدشم اونجا پارک کردم که نزديکتر باشم دستم با دوتا کاسه آش نسوزه...ولي من دلم راضي نشد به حرفش...گفتم باشه از اين به بعد منم زل مي زنم به ماشين پسرا مثل همون ماکسيماييه که اونطرف خيابون بود... گفت آهان پس جريان اين بود... گفتم بله همينه.. عصباني شد گفت تو بچه اي ذهنت بيماره درکت پايينه و از اين حرفا...من يک کلمه هم جوابشو ندادم. نه اينکه حرفي نداشتم بلکه مي خواستم اينطوري بهش نشون بدم که حرفاش برام مهم نيست... با سرعت اومد به طرف خونه منو پياده کرد و رفت. تا فرداش ديگه ازش خبري نشد. فرداش خودش از شرکت بهم زنگ زد. بعد از چند بار که ريجکتش کردمو جواب ندادم بالاخره گوشي رو برداشتم. سلام کرد جوابشو دادم و گفتم بله؟ گفت زنگ زدم به خاطر ديشب ازت عذرخواهي کنم.کيميا تو اشتباه قضاوت کردي ولي منم بد حرفايي زدم. معذرت مي خوام. ماکانه ديگه. اخلاقشه. جوابشو که ندي خودش از حرفايي که زده پشيمون مي شه. گفتم نه اينکه فکر کني جوابتو ندادم که تو آروم بشي...ديگه برام مهم نيستي. هي شوخي کرد و آخرشم گفت مي دونم خيلي دوستم داري که اين حرفا رو مي زني!!! راست مي گفت.من خيلي دوستش داشتم. من خيلي دوستش دارم...

يکي دو روز باهاش سرسنگين بودم تا اينکه پنجشنبه زنگ زد و گفت عصري مياي بريم بيرون؟ منم قبول کردم...ولي قبل از اينکه بريم بيرون يه اتفاقي افتاد!!!!

ماکان يه سوال ازم پرسيد درباره ي مسائل خانوادگيم که قبلا هربار درموردش ازم پرسيده بود طفره رفته بودم چون به نظرم دليلي نداشت اون چيزي بدونه.... ولي اين بار راستشو گفتم تا خيالم راحت شه. ولي عکس العمل ماکان اين بود: تو با من رو راست نبودي!!! و عکس العمل من اين بود: به تو ربطي نداشت و نداره!!! ماکان گفت کيميا خسته م کردي همش بهم بي احترامي مي کني اصلا دوستم نداري تو رو راست نبودي فکر مي کني همه مثل خودت دنبال مادياتن که موضوع به اين سادگي رو به من نگفتي حالا که بعد از يک سال فهميدم ديگه نمي خوام باهات باشم. گفتم بعد از يک سال چيو فهميدي؟ من بدکاره ام؟ پدرم معتاده؟ مادرم خدمتکاره؟ چيو فهميدي؟ چيزي که تو مي پرسيدي مربوط به مشکلات مادي خانواده من بود که فکر نمي کنم اصلا به تو ربطي داشت. گفت اگه به من ربطي نداره پس منم خواستگارت نيستم دوست ساده ام. عصباني شدم. گفتم: فداي سرم که خواستگار نيستي. از تو بهتراش برام هست. ماکان شروع کرد به چرت و پرت گفتن وقتی عصبانی می شه دیگه نمی دونه داره به آدم چی می گه...اولش هرچی گفت جواب ندادم ولی بعد دیدم داره بهم توهین می کنه. گفتم باشه تو راست میگی خواهشا دیگه ساکت شو و تمومش کن. ولی ادامه داد اونقدر ادامه داد که عصبانی شدم و گفتم: هرکاری برام کاردی وظیفه ت بوده تو بی لیاقتی دیگه خفه شو... بعدشم ماکان یکی دو تا اس ام اس دیگه داد که شماره حساب بده پول کادوهاتو بدم و این حرفا ولی من جوابشو ندادم

و اين بود قصه ي جدايي ما...

وقتی بهش فکر می کنم مخم سوت می کشه... خدایا چقدر بچگانه رفتار کردم...چقدر کسی که دوستش داشتم رو از خودم رنجوندم ...چقدر احمق بودم که فکر می کردم بدون ماکان هم زندگی جریان داره....

 حالا از اون روز سه ماه مي گذره و ديگه از ماکان خبري نشده. روزاي اول باور نمي کردم فکر مي کردم حتما هنوز يک هفته نشده زنگ مي زنه. ما دعواهاي از اين بدتر کرده بوديم. اما اون رفت... رفت و پشت سرشو  يه نيم نگاه هم نکرد. شايد اگه نگاه مي کرد منو مي ديد که هنوز اونجا ايستادم و منتظرشم....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 297
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 65
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 126
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 173
  • باردید دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 608
  • بازدید ماه : 608
  • بازدید سال : 11,162
  • بازدید کلی : 111,279