از جای خودم تکان نمیخورم مگر در مواقع اضطراری ..
امشب شب قدر است و گناه از سر و رویم علنی میبارد.
یاد ندارم دورهای لجنتر از این دورهام را.
دیشب بچه را که دیدم و کلی بغلش کردم فهمیدم که آمادگی مادر شدن را دارم و بچه میخواهم.
امروز که دوستم گفت شاید دکترا بخواند من احساس کردم که چقدر زندگیم متفاوت شده .. من به بچه فکر میکنم و بقیه به دکترا و پکترا ..
نابود شدم رفت ..
از آن مادرهای نفرتانگیز میشوم که همهی آرزوهای نشدهشان را در بچهشان میبینند.
همین!