loading...
من و تو پلاس
مهسا بازدید : 104 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت پنجم :

 

یه روز تو ماشین بودم و داشتم می رفتم خونه ی حامد و سوسن اینا که دیدم یه شماره ی غریبه به گوشیم می زنگه . جواب دادم یه دختری از اونور با صدای بلند و هیجان زده یه سلام بلند و کشدار کرد و گفت الهی بمیری دختر تو کجا بودی من اینقدر به این و اون زنگ زدم ولی هیشکی شماره تو نداشت. خوبی ..؟؟؟؟

با تعجب گفتم : ممنون ... ببخشید شما ؟؟ گفت : منم مهسا پیشی !

یه جیغی کشیدم که راننده برگشت نیگام کرد .... گفتم : واااااااااای خدامرگت نده تو چطوری منو پیدا کردی ؟؟ الهی قربونت برم ... کجایی می خوام ببینمت ؟؟؟

گفت : شمارتو از سوسن گرفتم . فکر نمی کردم با سوسن رفت و آمد داشته باشی و ....

 

مهسا یه دختر خیلی با نمکی بود که همیشه خنده رو بود و وقتی می خندید صورتش خیلی با نمک می شد و مثل بچه گربه ای می شد که می خواستی نازش کنی ....

واسه همین بهش می گفتیم پیشی!

 

شب همون روز رفتم دیدمش . از اون موقع ها خیلی چاق شده بود . چاقیش رو بانمکیش اثر گذاشته بود .

ولی سرحال و قبراق بود.

یه پراید داشت . سوار ماشینش شدیم و تو ماشین کلی ماچ و موچ راه انداختیم و شروع کردیم به حرفیدن ...

ازش پرسیدم چیکار می کنی ؟

گفت : تو یه شرکتی حسابدارم .

گفتم : ازدواج کردی ؟  گفت : وای مگه مغز خر خوردم خودمو الکی الکی بندازم تو هچل ؟؟؟!!

گفتم همینه که همچین هیکلی بهم زدی ...

خندید و گفت وا خیلی هم دلت بخواد .... هر روز کلی زحمت می کشم پاش... هی می خورم و می خوابم تا هیکلم خراب نشه !!!

خندیدیم ...

گفت ولی تو خیلی داغون شدی چیکار می کنی با خودت ؟؟؟

گفتم : منظورت چیه ؟ زندگی مجردی رو با متاهلی مقایسه نکن . مثل آسمون به زمینه !

تو خودت اگه جای من بودی تا حالا نی قلیون شده بود ی .....

زدیم زیر خنده ....

گفتم : ولی همین چند هفته پیش از هم جدا شدیم ...

زد کنار .... و بغلم کرد و گفت : الهی قربونت برم من ..... ناراحت نباش از این به بعد خودم مواظبتم که خم به ابروت نیاد . حالا بریم یه چیزی بریزیم تو این صاب مرده که حسابی سرو صدا می کنه ....

رفتیم نشستیم تو یه کافی شاپ و شیرموز مخصوص برامون آوردن ...

مهسا گفت : ببین اگه پایه باشی چند تا دوست دارم که خیلی آدمای توپی هستن . اگه باهاشون قاطی بشی حسابی نونت تو روغنه ... فقط باید چیزایی رو که من بهت میگم در نظر بگیری بقیه ش دیگه با من ....

گفتم : یه جوری حرف می زنی که من از طبقه ی حلب نشینم و  می خوام با طبقه ی اعیون جامعه رفت و آمد داشته باشم ... من خودم ...

حرفمو قطع کرد و گفت : نههههههه .... منظورم اینه که یه سری قوانینی براخودشون دارن ... یعنی چه جوری بگم ... ما یه گروهیم ..... یه جورایی هر کاری که می خوایم بکنیم با همدیگه می کنیم  .... منظورم تفریح و سرگرمیه .. می دونه که ....

منم گفتم : آها .... از اون لحاظ .... اوکی فهمیدم ... هستم باهات !

 

آشنا شدن با مهسا منو دو دل کرد . واسه همین فرداش به حامد گفتم من پشیمون شدم . وقید ماشین رو هم زدم .

تا یه مدت هر وقت حامد می اومد در اون مورد حرف بزنه ؟ طفره می رفتم و موضوع رو عوض می کردم .

 چند روز بعدش سوسن و حامد از هم جدا شدن .

و سوسن با یه پسره دیگه به نام رامین آشنا شده بود و سرش گرم اون بود .

حامد هم بدجوری پاپیچم شده بود ... تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع رو به مهسا بگم.

اونم خیلی سریع و صریح گفت : خیلی احمقی اگه دوباره بخوای همچین حماقتی بکنی.

و گفت اصلاً از همچین آدمایی خوشش نمی آد . و بهتره هر چی سریعتر رابطه تو باهاش قطع کنی.

ما هم نمی خوایم یه همچین آدمی بیفته دنبال مون .....

 

گفتم باشه . و ارتباطمو با حامد قطع کردم . یه سیم کارت جدید هم گرفتم .  وسیم کارت قبلیمو سوزوندم.

از سوسن هم دیگه تا مدتها خبری نداشتم.

یکی از اعضای گروه اسمش شیدا بود . یه دختر مایه داره توپ. باباش کارخونه دار بود . حسابی خرش می رفت .

دختره هم یه پاترول زیر پاش بود و حسابی خوشکل. دیپلم کامپیوتر داشت . یکی از خون هاشون جایی بود که مهسا و گروهش توش زندگی می کردن. منم رفتم اونجا.

و بعد یه مدت فهمیدم یکی از تفریحات این گروه ، دزدیه!!!

و یکی دیگه ش سرکیسه کردن و کتک زدن پسراست.

 

یه روز که داشتیم از یه فروشگاه لباس مانتو بلند می کردیم چشمم افتاد به حامد که بیرون فروشگاه وایستاده بود .

نمی دونم چی شد که پیشنهاد دادم یه فصل کتکش بزنیم.

و گروه قبول کردند !

طی یه نقشه حساب شده ... انداختیمش تو مخمصه .... و بیچاره  یه دست کتک مفصل خورد و ما کیف کردیم  ...

بریز و بپاشمون حد نداشت ...

هر روز و هر شب هر وقت می خواستیم می رفتیم بیرون و می اومدیم.  نصف شب و صبح نداشتیم .

تو اون خونه یه باغبون پیر بود . به نام کریم آقا. که بهش می گفتیم جیم کری!

و یه نگهبان به نام سامان . که زار و زندگی درست و حسابی نداشت  و پدر شیدا بهش لطف کرده بود و این شغل رو بهش داده بود . شیدا می گفت : خیلی پسر خوبیه ! خیلی هم مظلومه ! خیلی زرنگه ! و خیلی آب زیر کاه ! ما بهش می گیم سامی !

 یه بار چند نفر اومده بودن دزدی ... همچین کتکشون زده که وسایلشونو و جاگذاشتن و در رفتن ..!!

بابام خیلی بهش اعتماد داره .... ما هم بهش اعتماد داریم و همه جوره قابل اعتماده ...!

بعد رو به من کرد و گفت باور نمی کنی می تونی همه جوره امتحانش کنی ....  وهمه خندیدن !

و ثریا عضو دیگه ی گروه گفت ما که خیلی امتحانش کردیم کلی هم خندیدیم.

شب که خوابیده بودم به این فکر می کردم که عجب جایی تو دنیا وجود داشته و من خبر نداشتم . و از خدا تشکر کردم که منو با این گروه خشن آشنا کرد. آخه خیلی خوش می گذشت و مثل خر کیف می کردم.

شبها می نشستیم دور هم و تا صبح ماهواره نگاه می کردیم و آهنگ می ذاشتیم و می رقصدیم و دم دمای صبح روی هم می افتادیم و می خوابیدیم.

گاهی وقتا هم بچه ها می زدن تو شبکه های ممنوعه و خلاف و فیلمهای اونجوری می آوردن و خیلی طبیعی با هم تماشا می کردیم و بعدش کیف می کردیم !!!!!

هیشکی هم نبود که امر و نهی کنه ....

کلاً آزادی محض بود . خونه ی سامی و جیم کری هم از خونه ی اصلی که ما توش می نشستیم دور تر و اون طرف حیاط بود .

به غیر از مهسا و مریم که شاغل بودن من و شیدا و ثریا و آناهیا ( آنی ) دائما اونجا بودیم .

دخترخاله ها و دختر دایی ها و دختر عموها و دوستای دیگه مون هم که باهاشون شیش بودیم گاهی اونجا رفت و آمد می کردن .

و همه مجرد بودن . قانون این بود که متاهل ها نیان .

یه روز تو پارک نشسته بودیم دور هم و قلیون می کشیدیم . که سر و کله ی حامد پیدا شد.  معرکه ای راه افتاد!

کلی ملت جمع شده بودن و حامد داد و بیداد می کرد  و شیدا گفت می رم پلیس می آرم. بعد با حامد راه افتادیم بریم پاسگاه . ولی تو راه منصرف شدیم .

حامد فهمیده بود براش نقشه ریخته بودیم و اومده بود تلافی . تو اون جمع چون مهسا رو شناخته بود اومده بود جلو . که یهویی منم دید ! و شصتش خبردار شد که جریان چی بوده !

ولی بعد اون روز که از هم جدا شدیم . حامد باز یه روز دیگه منو دید. و گفت می خوام باهات حرف بزنم.

فهمیدم که منو تعقیب کرده .

ترسیدم که بقیه بفهمن و منو از گروه بندازن بیرون . و از طرفی هم حامد تهدید کرد که میاد زندگی مونو به هم می ریزه .

مونده بودم چیکار کنم .

گفت : بیا صیغه شو هیشکی نمی فهمه . قول می دم هیشکی نفهمه . تمام تلاشمو می کنم که تو خوش باشی.

هر وقت خواستی با دوستات باشی باش من قبول می کنم. حتی تو شرط بذار من امضاش کنم.

 

تا دو هفته نمی دونستم چیکار کنم . آخرش دلو زدم به دریا و به مهسا گفتم . اونم گفت به هیشکی نگو تا خبرت کنم.

فرداش  گفت : برای اینکه مزاحم نشه من یک سری شرایط نوشتم که اگه امضاء کرد قبول کن !

من شرایطو نشونش دادم اونم قبول کرد !

و تا مدتها ما یواشکی و به دور از چشم گروه با هم بودیم .... بد نبود ولی خیلی هم خوب نبود ...

حس می کردم یه کمی محدود شدم .....

بیشتر از همه من با مهسا بودم چون اون اسراری رو می دونست که بقیه نمی دونستن و منم یه چیزایی از مهسا دیده بودم که بقیه ندیده بودن ....  طبیعیه که باهم راحت تر بودیم ....

شبها با مهسا می زدیم بیرون و من خاطرات روزانه مو  براش تعریف می کردم و کلی می خندیدیم ....

یکی از اسرار مهسا این بود که عادت داشت بعضی وقتا مشروب بخوره !

البته به مقدار خیلی کم ....

اما این عادت  یه شب براش گرون تموم شد !

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 297
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 69
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 87
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 108
  • باردید دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 543
  • بازدید ماه : 543
  • بازدید سال : 11,097
  • بازدید کلی : 111,214