جودی دمدمی دریک پنج شنبه ی معمولی ،با خلق و خوی معمولی قدم رو وارد کلاس شد . آن موقع هنوز زنبور ملکه نیشش نزده بود. جودی ردیف جلو،کنار فرانک پرل ،پشت میزش نشست. فرانک آهسته پرسید:هی ،جسیکا فینچ را دیدی؟ گفت:آره خوب که چی؟من هر روز می بینمش. پشت سر من ،کمی آن طرف تر می نشیند. تاج روی سرش گذاشته . جودی بر گشت و به جسیکا نگاه کرد،بعد آهسته به فرانک گفت:از کجا آورده؟از تو تخم مرغ شانسی ؟
ادامه داستان را در هفته ی بعد می نویسم.