loading...
من و تو پلاس
مهسا بازدید : 129 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

داستان مرد تاجر و میمون ها


    روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای
    هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان
    پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم
    هزاران میمون را به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها
    روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد
    برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها
    فعالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا
    بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند…
 
    این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد
    که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد
    که به ازای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به
    شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.
 
    در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد!
    من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها
    را به ۶۰ دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان
    را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر
    کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک  دنیا میمون .

مهسا بازدید : 137 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

                                         فرق است بین دوست داشتن  

                                                   و

                                            داشتن دوست                                 

                                  دوست داشتن لحظه ای است

                                                 ولی

                  داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است

مهسا بازدید : 174 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت دوم :

 

 یاد روزایی افتادیم که به بهونه درس خوندن می رفتیم تو بازارا ول می گشتیم و پسرا رو دنبال خودمون می کشیدیم و سرکارشون می ذاشتیم .

اون موقع ها درسامون خوب بود ولی بعد از دوست شدن با چند تا پسر وضعمون به کلی به هم ریخت!

اساسی افتادیم تو خط پسر بازی .

 بعد یه مدت با دو تا پسر خیلی دوست شدیم و نامه رد و بدل می کردیم که ناظممون فهمید!

منو انداخت بیرون و گفت برو با بابات بیا!!!

من از ترس رفتم پیش سوسن و گفتم اگه بابام بفهمه منو می کشه ! تو رو خدا یه کاری کن !

اونم گفت بابا بزرگمو راضی می کنم جای بابات بیاد!!!!!!!!!!!!!!!!

 

و به این ترتیب با میانجی گیری بابا بزرگش قضیه به خیر گذشت. ولی عجب فیلمی بازی کردا ...

پیرمرد نازنینی بود خیلی ازش خوشم اومد .

 

 

سوسن داستان ازدواج و طلاقشو خلاصه تعریف کرد . فقط آخر داستانش اون برنده شده بود و کلی مال و اموال به نامش بود از جمله همون خونه . ولی من آخر داستانم یه بازنده ی خاک بر سر بودم که آخرشم کارم به خیابونا کشید!

 

بگذریم ...

رفت و آمدم با سوسن زیاد شد .

سعی می کردیم همیشه با هم باشیم . برای خرید و تفریح و ... همیشه با هم هماهنگ می کردیم و می رفتیم بیرون .

تا اینکه یه روز که رفتم خونه سوسن . آیفن رو زد وارد اتاق که شدم . دیدم یه آقایی نشسته رو صندلی .

با تعارف سوسن نشستم .

احوالپرسی کردم. کنجکاو بودم ببینم این آقاهه کیه !

سوسن با شربت اومد و منو معرفی کرد و گفت و ایشونم آقا حامد هستن که البته از این به بعد حامدجان صداش می کنم.

 

یه ازدواج موقت یا همون صیغه خودمون!

یه مدت خجالت می کشیدم برم خونه ش . ولی کم کم حامد که خیلی خوش مشرب بود باهام خودمونی شد و . ...

 

به سوسن حسودیم شد .  آخه اون با اون ازدواج موقتش بهش خیلی خوش می گذشت و من هر روز بدتر از دیروز . دعوا و سر و صداهامون بیشتر از قبل شده بود . سر کوچکترین چیزی بهونه گیری می کردیم و می زدیم تو تیپ و تاپ هم و قهر !

 

یه شب که داشتم بعد شام ظرف می شستم مجید روی مبل نشسته بود و فیلم می دید. که گوشیش زنگ زد . و مجید گفت سلام عزیزم !!

خیلی تعجب آور بود برام .

بعدشم سریع زد بیرون !

من موندم و کنجکاویم.

یه روز دیگه که از خرید برمی گشتم تو اتاق بوی تند ادکلن نا آشنایی اومد.

یه روز دیگه تو حموم بود که گوشیش زنگ خورد یه شماره ای به اسم آقای قاسم زاده داش زنگ می زد ... من گفتم بیا قاسم زاده است جواب بدم؟  صدامو نشنید. به هوای اینکه از همکاراش باشه جواب دادم ولی از اونور یه خانم گفت با دستپاچگی گفت ببخشید اشتباه گرفتم!!!

 

مهسا بازدید : 184 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)

تصمیم گرفتیم با سوسن و حامد یه نقشه تعقیب و گریز حساب شده اجرا کنیم .

دو هفته طول نکشید که فهمیدم بعــــــــــله ! آقا مجیدمون با یه دختر دبیرستانی دوست شده!

دوستیشونم خیلی شدیده!

تو هفته ی سوم فهمیدیم که با هم رابطه دارن!!!!!!

آخر هفته ی سوم یه دعوای اساسی و بعد لو رفتن قضیه و فیلم و عکسایی که از دوتاشون گرفته بودیم و رو کردیم و بعد راهی دادگاه شدیم ....

اولین بار که با دختره روبرو شدم همچین زدم زیر گوشش که روسریش ۹۰ درجه چرخید رو صورتش !

ولی شبش با مجید بحثمون بالا گرفت مجید همچین زد طرف چپ صورتم که طرف راستم خورد به تیغه در و کبود شد! دیگه اساسی رفتیم واسه جدایی!

یه جریمه ی ملس براش بریدن  و ادامه ی دادگاه ....

تو این مدت دادگاه و دادگاه کشی سوسن و حامد کلی هوامو داشتن و هر وقت می خواستم برم دادگاه ماشین حامد رو  می گرفتم و گاهی با سوسن و گاهی بی سوسن !

 

شبها از گریه خودمو می کشتم و از بخت بد خودم شاکی بودم و صبحها با چشای پف کرده و قرمز از خواب بیدار می شدم. و بعد راه می افتادم دنبال کار پرونده و همش غذای حاضری کوفت می کردم ....

گاهی هم با اصرار سوسن و حامد می رفتم خونه اونا تلپ می شدم.

 

تصمیم قطعی برای طلاق گرفته بودم . مجید هم اولش افتاده بود رو دنده لج که طلاقت نمی دم. ولی بعد نمی دونم یهو چی شد راضی شد.

 

بعد ۲ ماه طلاق گرفتیم ...

 

و از اون موقع به بعد بود که زندگی من کاملاً دگرگون شد!!! 

مهسا بازدید : 140 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت چهارم :

 

 

تو مدتی که دنبال کار دادگاه و طلاق بودم خیلی خونه ی حامد رفت و آمد داشتم و حسابی با هم شیش شده بودیم .

یه روز که رفته بودیم خرید ، تو راه سوسن بهم یه پیشنهادی کرد که خیلی شوکه شدم و اصلاً انتظارشو نداشتم.

بهم گفت ببین ارتباط من و حامد دیگه داره تموم می شه . من که ازش خیلی راضیم . ولی ترجیح می دم از این به بعد با کس دیگه ای باشم . ولی پیشنهاد می کنم تو در موردش فکر کنی . حالا که شرایطشو داری و خودت صاحب اختیار خودتی !

تو فکر فرو رفتم . فکرشم نمی کردم یه همچین پیشنهادی بهم بشه !

با خودم فکر کردم با اینکار وارد یه دنیای دیگه می شم . وای اطرافیان چی میگن!

تا یه هفته با خودم کلنجار می رفتم و مستأصل بودم . یه بار دیگه که تو حیاط نشسته بودیم باز دوباره سوسن پیشنهادشو تکرار کرد . و گفت می خوای من با هاش صحبت کنم ؟

گفتم می ترسم سوسن !

گفت از چی می ترسی؟ از اینکه راضی نشه ؟

و قبل از اینکه من جوابی بدم . ادامه داد : نترس اون با من !

و فرداش اومد گفت : اونم یه جورایی می خواسته بهت پیشنهاد بده ولی روش نمی شده!

چند روز بعد خود حامد اومد باهام صحبت کرد که راضیم کنه  ولی راضی نشدم .

این جریانات تا 3 هفته ادامه داشت و هر دفه حامد با یه پیشنهاد تازه می اومد و باهام صحبت می کرد تا مخمو بزنه!

تا اینکه یکی از روزها یه پیشنهاد خیلی چرب وچیلی کرد .

بهم قول یه ماشین داد!

ولی من که باور نمی کردم بهش گفتم باید یه کم وقت بدی تا در موردش فکر کنم .

از طرفی سوسن منو وسوسه می کرد که قبول کنم و از طرفی هم شرایطم طوری بود که فکر می کردم باید به یه نفر تکیه کنم .

اما فکر ازدواج موقت و صیغه شدن خیلی شدید افتاده بود به جونم. و به ازدواج دائم هم یه جورایی بدبین شده بودم.

تا بالاخره راضی شدم و قرار گذاشتیم یک هفته بعد بریم و کارو تموم کنیم.

اما از بخت بد من ...

مهسا بازدید : 105 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت پنجم :

 

یه روز تو ماشین بودم و داشتم می رفتم خونه ی حامد و سوسن اینا که دیدم یه شماره ی غریبه به گوشیم می زنگه . جواب دادم یه دختری از اونور با صدای بلند و هیجان زده یه سلام بلند و کشدار کرد و گفت الهی بمیری دختر تو کجا بودی من اینقدر به این و اون زنگ زدم ولی هیشکی شماره تو نداشت. خوبی ..؟؟؟؟

با تعجب گفتم : ممنون ... ببخشید شما ؟؟ گفت : منم مهسا پیشی !

یه جیغی کشیدم که راننده برگشت نیگام کرد .... گفتم : واااااااااای خدامرگت نده تو چطوری منو پیدا کردی ؟؟ الهی قربونت برم ... کجایی می خوام ببینمت ؟؟؟

گفت : شمارتو از سوسن گرفتم . فکر نمی کردم با سوسن رفت و آمد داشته باشی و ....

 

مهسا یه دختر خیلی با نمکی بود که همیشه خنده رو بود و وقتی می خندید صورتش خیلی با نمک می شد و مثل بچه گربه ای می شد که می خواستی نازش کنی ....

واسه همین بهش می گفتیم پیشی!

 

شب همون روز رفتم دیدمش . از اون موقع ها خیلی چاق شده بود . چاقیش رو بانمکیش اثر گذاشته بود .

ولی سرحال و قبراق بود.

یه پراید داشت . سوار ماشینش شدیم و تو ماشین کلی ماچ و موچ راه انداختیم و شروع کردیم به حرفیدن ...

ازش پرسیدم چیکار می کنی ؟

گفت : تو یه شرکتی حسابدارم .

گفتم : ازدواج کردی ؟  گفت : وای مگه مغز خر خوردم خودمو الکی الکی بندازم تو هچل ؟؟؟!!

گفتم همینه که همچین هیکلی بهم زدی ...

خندید و گفت وا خیلی هم دلت بخواد .... هر روز کلی زحمت می کشم پاش... هی می خورم و می خوابم تا هیکلم خراب نشه !!!

خندیدیم ...

گفت ولی تو خیلی داغون شدی چیکار می کنی با خودت ؟؟؟

گفتم : منظورت چیه ؟ زندگی مجردی رو با متاهلی مقایسه نکن . مثل آسمون به زمینه !

تو خودت اگه جای من بودی تا حالا نی قلیون شده بود ی .....

زدیم زیر خنده ....

گفتم : ولی همین چند هفته پیش از هم جدا شدیم ...

زد کنار .... و بغلم کرد و گفت : الهی قربونت برم من ..... ناراحت نباش از این به بعد خودم مواظبتم که خم به ابروت نیاد . حالا بریم یه چیزی بریزیم تو این صاب مرده که حسابی سرو صدا می کنه ....

رفتیم نشستیم تو یه کافی شاپ و شیرموز مخصوص برامون آوردن ...

مهسا گفت : ببین اگه پایه باشی چند تا دوست دارم که خیلی آدمای توپی هستن . اگه باهاشون قاطی بشی حسابی نونت تو روغنه ... فقط باید چیزایی رو که من بهت میگم در نظر بگیری بقیه ش دیگه با من ....

گفتم : یه جوری حرف می زنی که من از طبقه ی حلب نشینم و  می خوام با طبقه ی اعیون جامعه رفت و آمد داشته باشم ... من خودم ...

حرفمو قطع کرد و گفت : نههههههه .... منظورم اینه که یه سری قوانینی براخودشون دارن ... یعنی چه جوری بگم ... ما یه گروهیم ..... یه جورایی هر کاری که می خوایم بکنیم با همدیگه می کنیم  .... منظورم تفریح و سرگرمیه .. می دونه که ....

منم گفتم : آها .... از اون لحاظ .... اوکی فهمیدم ... هستم باهات !

 

آشنا شدن با مهسا منو دو دل کرد . واسه همین فرداش به حامد گفتم من پشیمون شدم . وقید ماشین رو هم زدم .

تا یه مدت هر وقت حامد می اومد در اون مورد حرف بزنه ؟ طفره می رفتم و موضوع رو عوض می کردم .

 چند روز بعدش سوسن و حامد از هم جدا شدن .

و سوسن با یه پسره دیگه به نام رامین آشنا شده بود و سرش گرم اون بود .

حامد هم بدجوری پاپیچم شده بود ... تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع رو به مهسا بگم.

اونم خیلی سریع و صریح گفت : خیلی احمقی اگه دوباره بخوای همچین حماقتی بکنی.

و گفت اصلاً از همچین آدمایی خوشش نمی آد . و بهتره هر چی سریعتر رابطه تو باهاش قطع کنی.

ما هم نمی خوایم یه همچین آدمی بیفته دنبال مون .....

 

گفتم باشه . و ارتباطمو با حامد قطع کردم . یه سیم کارت جدید هم گرفتم .  وسیم کارت قبلیمو سوزوندم.

از سوسن هم دیگه تا مدتها خبری نداشتم.

یکی از اعضای گروه اسمش شیدا بود . یه دختر مایه داره توپ. باباش کارخونه دار بود . حسابی خرش می رفت .

دختره هم یه پاترول زیر پاش بود و حسابی خوشکل. دیپلم کامپیوتر داشت . یکی از خون هاشون جایی بود که مهسا و گروهش توش زندگی می کردن. منم رفتم اونجا.

و بعد یه مدت فهمیدم یکی از تفریحات این گروه ، دزدیه!!!

و یکی دیگه ش سرکیسه کردن و کتک زدن پسراست.

 

یه روز که داشتیم از یه فروشگاه لباس مانتو بلند می کردیم چشمم افتاد به حامد که بیرون فروشگاه وایستاده بود .

نمی دونم چی شد که پیشنهاد دادم یه فصل کتکش بزنیم.

و گروه قبول کردند !

طی یه نقشه حساب شده ... انداختیمش تو مخمصه .... و بیچاره  یه دست کتک مفصل خورد و ما کیف کردیم  ...

بریز و بپاشمون حد نداشت ...

هر روز و هر شب هر وقت می خواستیم می رفتیم بیرون و می اومدیم.  نصف شب و صبح نداشتیم .

تو اون خونه یه باغبون پیر بود . به نام کریم آقا. که بهش می گفتیم جیم کری!

و یه نگهبان به نام سامان . که زار و زندگی درست و حسابی نداشت  و پدر شیدا بهش لطف کرده بود و این شغل رو بهش داده بود . شیدا می گفت : خیلی پسر خوبیه ! خیلی هم مظلومه ! خیلی زرنگه ! و خیلی آب زیر کاه ! ما بهش می گیم سامی !

 یه بار چند نفر اومده بودن دزدی ... همچین کتکشون زده که وسایلشونو و جاگذاشتن و در رفتن ..!!

بابام خیلی بهش اعتماد داره .... ما هم بهش اعتماد داریم و همه جوره قابل اعتماده ...!

بعد رو به من کرد و گفت باور نمی کنی می تونی همه جوره امتحانش کنی ....  وهمه خندیدن !

و ثریا عضو دیگه ی گروه گفت ما که خیلی امتحانش کردیم کلی هم خندیدیم.

شب که خوابیده بودم به این فکر می کردم که عجب جایی تو دنیا وجود داشته و من خبر نداشتم . و از خدا تشکر کردم که منو با این گروه خشن آشنا کرد. آخه خیلی خوش می گذشت و مثل خر کیف می کردم.

شبها می نشستیم دور هم و تا صبح ماهواره نگاه می کردیم و آهنگ می ذاشتیم و می رقصدیم و دم دمای صبح روی هم می افتادیم و می خوابیدیم.

گاهی وقتا هم بچه ها می زدن تو شبکه های ممنوعه و خلاف و فیلمهای اونجوری می آوردن و خیلی طبیعی با هم تماشا می کردیم و بعدش کیف می کردیم !!!!!

هیشکی هم نبود که امر و نهی کنه ....

کلاً آزادی محض بود . خونه ی سامی و جیم کری هم از خونه ی اصلی که ما توش می نشستیم دور تر و اون طرف حیاط بود .

به غیر از مهسا و مریم که شاغل بودن من و شیدا و ثریا و آناهیا ( آنی ) دائما اونجا بودیم .

دخترخاله ها و دختر دایی ها و دختر عموها و دوستای دیگه مون هم که باهاشون شیش بودیم گاهی اونجا رفت و آمد می کردن .

و همه مجرد بودن . قانون این بود که متاهل ها نیان .

یه روز تو پارک نشسته بودیم دور هم و قلیون می کشیدیم . که سر و کله ی حامد پیدا شد.  معرکه ای راه افتاد!

کلی ملت جمع شده بودن و حامد داد و بیداد می کرد  و شیدا گفت می رم پلیس می آرم. بعد با حامد راه افتادیم بریم پاسگاه . ولی تو راه منصرف شدیم .

حامد فهمیده بود براش نقشه ریخته بودیم و اومده بود تلافی . تو اون جمع چون مهسا رو شناخته بود اومده بود جلو . که یهویی منم دید ! و شصتش خبردار شد که جریان چی بوده !

ولی بعد اون روز که از هم جدا شدیم . حامد باز یه روز دیگه منو دید. و گفت می خوام باهات حرف بزنم.

فهمیدم که منو تعقیب کرده .

ترسیدم که بقیه بفهمن و منو از گروه بندازن بیرون . و از طرفی هم حامد تهدید کرد که میاد زندگی مونو به هم می ریزه .

مونده بودم چیکار کنم .

گفت : بیا صیغه شو هیشکی نمی فهمه . قول می دم هیشکی نفهمه . تمام تلاشمو می کنم که تو خوش باشی.

هر وقت خواستی با دوستات باشی باش من قبول می کنم. حتی تو شرط بذار من امضاش کنم.

 

تا دو هفته نمی دونستم چیکار کنم . آخرش دلو زدم به دریا و به مهسا گفتم . اونم گفت به هیشکی نگو تا خبرت کنم.

فرداش  گفت : برای اینکه مزاحم نشه من یک سری شرایط نوشتم که اگه امضاء کرد قبول کن !

من شرایطو نشونش دادم اونم قبول کرد !

و تا مدتها ما یواشکی و به دور از چشم گروه با هم بودیم .... بد نبود ولی خیلی هم خوب نبود ...

حس می کردم یه کمی محدود شدم .....

بیشتر از همه من با مهسا بودم چون اون اسراری رو می دونست که بقیه نمی دونستن و منم یه چیزایی از مهسا دیده بودم که بقیه ندیده بودن ....  طبیعیه که باهم راحت تر بودیم ....

شبها با مهسا می زدیم بیرون و من خاطرات روزانه مو  براش تعریف می کردم و کلی می خندیدیم ....

یکی از اسرار مهسا این بود که عادت داشت بعضی وقتا مشروب بخوره !

البته به مقدار خیلی کم ....

اما این عادت  یه شب براش گرون تموم شد !

مهسا بازدید : 118 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت ششم :

آشنا شدن با این گروه خشن باعث شد من خاطرات فراموش شده ی بدمو دوباره به یاد بیارم و اون کارهای زشتو از سر بگیرم .

علاوه بر اینا حامد هم دیگه اونجور که باید بهم نمی رسید و از طرفی منم دیگه اون آدم سابق نبودم که به راحتی بخوام نیازمو پیشش مطرح کنم .

ماشین سواری های من و مهسا بالاخره کار دستمون داد.

یه شب که داشتیم تو خیابونا می گازیدیم پلیس افتاد دنبالمون و با هر زحمتی بود مهسا رو انداختم بیرون و خودم نشستم پشت رل .

ولی به خاطر نداشتن مدارک ماشینو بردن و منم رفتم باهاشون پاسگاه!

بعدها فهمیدم اون مشکل حاد برای مهسا از اون شب اتفاق افتاده بوده و به من نگفته!

 

مهسا بازدید : 116 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت هفتم :

 

گفتن ماشین مال کیه و صاحبش باید بیاد و از این حرفا .... منم که نمی دونستم مهسا کجاست و  الان حالش خوبه یا نه پیچوندمشون و گفتم ماشین مال یکی از دوستامه ولی الان حالش خوب نیست بیمارستانه و من داشتم می رفتم شب پیشش بمونم .و ........

بالاخره از من تعهد و مدارک و امضاء شماره تلفن و .... گرفتن و گذاشتن بیام بیرون .

و قرار شد مهسا که خوب شد بره دنبال ماشین.

تا سه روز خبری از مهسا نداشتم که اون شب که پیادش کردم کجا رفت و چی شد . هر چی هم از اون موقع زنگ می زدم جواب نمی داد.

تا اینکه یه روز که داشتیم ناهار می خوردیم اومد خونه .

حسابی آرایش کرده بود .....

تعجب کردیم گفتیم کجا بودی تو ... ما که نصفه جون شدیم و ....

گفت رفته بودم پیش یکی از دوستای دوران بچگیم ... امشبم جشن تولدشه باید برم کادو بخرم و....

گفتم ماشین چی شد ؟ رفتی پاسگاه ؟؟؟

گفت نه داداشم دنبال کاراشه ....

و چندتا لباس ور داشت و رفت ...

من که هنوز شک داشتم ... عصر بهش زنگ زدم .

گفتم پس چرا جواب تلفنا رو نمی دادی ؟

گفت گوشیم گم شده دست خودم نیس!

گفتم کجایی می خوام ببینمت .

گفت الان تو پارک شقایق هستم.

رفتم و نشستم باهاش صحبت کردم و گفتم نگرانتم و راستشو بگو که کجا بودی ...

گفت اون شب که منو با اون حال پیاده کردی نفهمیدم چی شد ....

وقتی چش باز کردم دیدم تو یه خونه هستم و یه پسر کنارم نشسته .

بعد شروع کرد به تعریف کردن از پسره .....

حرفاش نگرانم می کرد.

تازه اون شب هم واسه پسره آرایش کرده و اون شب که رفتیم دیدمش دیدم واقعاً راست می گفت پسر خیلی خوبیه !

دیگه تا یه هفته مهسا رو ندیدم .

تو این یه هفته اتفاق جالبی برام افتاده بود.

گروه یه پسره ر ومعرفی کردن که بریم تو نخش !

و این ماموریت به من سپرده شد .

رفتم به عنوان مسافر نشستم تو ماشینش و باهاش صحیبت کردم و با هم دوست شدیم و همون جا رفتیم کافی شاپ و گفتم و من دنبال کار می گردم . مجردم و ....

بعد از کلی مقدمه چینی چیزی که می خواستم رو بهم گفت.

پیشنهاد کار کنار خودش !

گروه پیشنهاد کرد اول حسابی عاشقش کن !

منم همین کار رو کردم و از طرف گروه هم راهنماییم می کردن که چیکار کنم و منم هی گزارش لحظه به لحظه بهشون می دادم .

 

نمی دونم یا پسره دیوونم شده بود یا  کم داشت . زود قبول کرد. و من 4 روز بعد رفتم شروع به کار کردم .

و از همون روز اول شروع کردم به دزدی کردن .

از همه چیز جنس و پول و ....

بعدشم که می فهمید می گفتم لازم داشتم و خوشم اومد و .... از این حرفا ...

اونم که به عشقش به قول خودش می بخشید .

 

از یه طرف دلم می سوخت و از طرفی از طرف گروه مجبور بودم و از طرفی حال می داد ....

بعد یه مدت دیدم پررو شده و میاد نزدیکم می شینه و دستشو می ذاره رو دستم و حرفای عاشقانه می زنه و کم کم داره پاشو می چسبونه به پام و ...

یه روزم گوشیشو جاگذاشته بود رو میز . ورش داشتم و رفتم توش . تو عکساش پر از عکس های لختی بود.

تو شماره هاش شماره های چندتا دختر رو ورداشتم و ببینم کیه . بهشون اس دادم و گفتم دیگه نمی خوام ببینمت .

بیچاره ها هی زنگ می زدن و اس می دادن که چی شده و چرا و ......

منم می خندیدم بهشون ....

تازه نصفی از دزدیهامو نمی فهمید.  هر وقت خوش بود زد حال بهش می زدم . هر وقت کار داشت می گفتم بریم گردش. اونم یا کار و ول می کرد و یا منو نمی برد که در هر دو صورت باهاش قهر می کردم .

تا دو روز می اومد نازمو می کشید.

بالاخره یه روز گفتم 2 میلیون قرض بده خواهرم مریضه می خوام بستریش کنم .....

اونم اولش گفت ندارم و فلان ..... ولی سه روز بعد دو میلیون آورد!!!!!!!!!

بچه های گروه هم هر وقت حال  می کردن می رفتن مغازه ش و هرچی می خواستن ور می داشتن و می گفتن پولشو بعدا می آریم. یا می نوشتم به حساب خودم ! بعد می گفتم دوستام اومدن اینقدر خرید مثلاً ئویست هزار تومن خرید کردن حالا من می خوام برم دکتر خرج دکتر و کرایه رفت و برگشت و پول تو جیبیم و بدهکاریم به آرایشی بهداشتی و آرایشگاه و ...... می شه 350 هزار تومن ..... حالا بده ....

که بیچاره نه تنها دویست هزار تومن اونارو نمی گرفت بلکه باید یه چیزی دستی هم می ذاشت روش ! 

حسابی انداخته بودمش تو قرض و کلی چک ازش داشتن چون  تو  هر فروشگاهی که می رفتم فرت و فرت چک می کشیدم .... دهنش سرویس بود .......

 

 

مهسا بازدید : 111 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
قسمت هشتم :

دیگه حساب دزدیهام از دستم در رفته بود . این که یه روز هم ممکنه بفهمه فکری بود که اصلاً دوست نداشتم بیاد تو مغزم چه برسه بخوام راجع بهش راه و چاره پیدا کنم !

 

با خودم فکر می کردم آخرش دیگه خونه ی پرش میگم من زنت می شم بی چون و چرا !

مگه خره که قبول نکنه !

اونم با او ن وضعیت وحشتناکی که داره حتماً قبول می کنه یعنی چاره ای نداره ....

مهسا بازدید : 158 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (0)
با بروبکس می ریم مسافرت ....

 

وقتی اومدم رمزها رو می ذارم براتون

 

بچه های خوبی باشین موهای همو نکشین و با همدیگه دعوا نکنین و

اتاقو به هم نریزین ها ....

تا من برگردم

 

 

تعداد صفحات : 30

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 297
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 60
  • تعداد اعضا : 22
  • آی پی امروز : 184
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 280
  • باردید دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 715
  • بازدید ماه : 715
  • بازدید سال : 11,269
  • بازدید کلی : 111,386