جهاد در لغت از ريشه « جَهد و جُهد » گرفته شده است . جَهد به معناي مشقت و جُهد بمعناي تلاش فراوان ميباشد وگفته شده است جُهد در مورد انسان استعمال شده است.
جودی دمدمی دریک پنج شنبه ی معمولی ،با خلق و خوی معمولی قدم رو وارد کلاس شد . آن موقع هنوز زنبور ملکه نیشش نزده بود. جودی ردیف جلو،کنار فرانک پرل ،پشت میزش نشست. فرانک آهسته پرسید:هی ،جسیکا فینچ را دیدی؟ گفت:آره خوب که چی؟من هر روز می بینمش. پشت سر من ،کمی آن طرف تر می نشیند. تاج روی سرش گذاشته . جودی بر گشت و به جسیکا نگاه کرد،بعد آهسته به فرانک گفت:از کجا آورده؟از تو تخم مرغ شانسی ؟
ادامه داستان را در هفته ی بعد می نویسم.
فرانک گفت:((نمی دانم. ازخودش بپرس. خودش که می گویدجواهر نشان است.)) جودی گفت:((اگر از من می پرسی، می گویم قلابی است.)) اما جودی از جسیکا پرسید((هی ببینم، این ها یاقوت اصلند ؟)) جسیکا گفت:((جواهر بدلی اند .)) حالا خودت را شبیه کی درست کردی، ملکه ی انگلستان؟ جسیکا گفت: ((نه، من زنبور ملکه هستم. در مسابقه ی زنبور هجی کن ح_س_و_د برنده شدم.)) جودی پرسید((زنبور هجی کن حسود؟)) جودی به کسانی که برای هجی کلمات طولانی باید پشت میکروفون می رفتند و جلوی یک میلیون آدم می ایستادند که با چشمان ورقلونبیده به آن ها زل می زدند، اصلا حسودی اش نمی شد. می دانست که آن آدم ها توی دلشان نعره می زنند((گند بزن، چون دلشان می خواست بچه ی خودشان برنده شود. پایان
دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم
بهت بگم زندگیه منم مثل این عکس شده باور میکنی؟
.
اللهم عجل لولیک الفرج
مهم نیست امروز روزه بگیریم
یانه مهم اینه که ۶۰ روزا
چیکار کنیم
يعني اونايي که به بالا رفتن نمره شون بعد از اعتراض نمرات اميد
دارن همونايي هستن که نصف شب بالا پشت بوم دنبال آرم پپسي
ميگشتن.....
هزار بار هم از این دنده به آن دنده شوی فایده ندارد !
این تخت خواب “آغوش” کم دارد
اگه حال داشتی برو بخون!!
برای خواندن مطلب به ادامه مطلب مراجعه کنید..........
شاید این جمعه بیاید ...........شاید
پرده از چهره گشاید.............. شاید
سلام
لطفا قبل از رفتن جدول نظر سنجی در پایین
وبم را نگاهی بکنید!!!!
فقط کافیه باور داشته باشی......
و دوباره با گامی شاید بلندتر و بهتر و با ارزش تر آغاز کنم....
شاید این بهتر باشه.
شایدم دوباره شروع بشه حافظ عجیب درد دل آدمو میخونه چیزیو گه باید میگه ... چه قشنگ هم گفت بهم.
باید سفتو محکم باشم من می تونم....
مادر نعمت بزرگیه روز مادر به همه ی مادر دنیا شادباش میگم...
بغض گلومو با تمام قدرتش میفشاره...
دارم خفه میشم ... خدایا .....
کمکم کن....
بالاخره برگشتم.
ماه رمضومونتون شاد... تو تابستون تو این گرما با این روز بلند آدم به سختی میتونه روزه بگیره.
نمیدونم چی بگم!!
برای آغاز دوباره ی وبلاگم همین خوبه....
البته اگه با موهای خیس با تاپ شلوارک زیر کولر بدون اینکه چیزی بندازم رو خودم بخوابم سرما هم میخورم!!!!
انقده خوشم میاد شبا بهتره بگم پس از نیمه شب، بامداد برم جلو پنجره بشینم خیابونو نگا کنم خلوت تک و تک ماشین رد میشه البته دیشب شلوغ بود خیلی ماشین رد شد.
خلاصه که حس قشنگی داره تو تاریکی نشستن جلو پنجره و نگاه کردن به خیابون...
گشنمه... چرا این ماه رمضون به پایان نمیرسه. تازه مامانم میگه میره شمال میگم تو خونه ی خودمون نمیتونیم روزه بگیریم بریم شمال !!! به گفته ی یکی از وبلاگا " همه ی مهمونی خدا دعوتن ما نمیریم 1 جای دیگه دعوتیم"
اینجا کسی اهل شاهنامه هست؟
من حال دارم داستان تهمورث دیو بندو میخونم چیزی نمونده به پایان برسه.
1 کتاب دیگه هم میخونم " سرزمین جاوید " درسته برگرداننده ش ذبیح الله منصوریه و میگن همیشه 1 چیزایی از خودش مینویسه تو کتاب ولی چیزایی که این کتیب میخونم بخش هاییش با چیزایی که تو شاهنامه نوشته شده یکیه یا برخیش هم همانند کتیب کوروش کبیر نوشته ی فرشاد ابراهیمیه یا با چیزایی که از تو نت خوندم یکیه یا با کتیب خلاصه ی ده هزار ساله ی تایخ ایران پس میشه به نوشته های آقای ذبیح الله منصوری اعتماد کرد... البتهاینو هم بگم 1جاهاییش پیداس که نوشته ی خودشه....
البته این که کتیب خیلی جالبیه من که خیلی ازش خوشم اومد گذشته ی ایرانو میگه واسه همه ی نوشته هاشم سندو مدرک داره.....
یا سینوهه با فیلمش یکیه....
امشب چندتایی مهمون داریم.
انگار وبلاگم مانند پیش نیست نوشته هام دگرگون شده، وبلاگم شور شوق گذشته رو نداره.
انگار خودم نیستم احساسام تو نوشته هام اینطوری نبود.
حال چه حس قشنگی دارم به سختی میشه بیانش کرد، شایدم نشه.
کمی عشق کمی زیبایی، خیلی هم احساس در کنار خدا بودن، تو قلبم تو وجودم. چقدر همه چیز زیباست........
چند شب پیش یکی از دوستام 1 اس ام اس برام فرستاد:
ما دیشب مرغ خوردیم!
.
.
شاید برای شما هم اتفاق بیوفتد!
حال چیز زیادی برای گفتن ندارم ....
خيلي وقته دلم مي خواد بگم دوستت دارم بگم دوستت دارم بگم دوستت دارم
از تو چشماي من بخون که من تو رو دارم فقط تو رو دارم بي تو کم ميارم
نبينم غم و اشکو تو چشمات
نبينم داره مي لرزه دستات
نبينم ترسو توي نفسهات
ببين دوستت دارم
منم مثل تو با خودم تنهام
منم خسته از تموم دنيام
منم سخت مي گذره همه شبهام
ببين دوستت دارم
ببين دوستت دارم
دوست دارم وقتيکه چشماتو مي بندي
با من به درداي اين دنيا مي خندي
آروم مي شم بگي از غمات دل کندي
بيا به هم بگيم دوستت دارم
دوست دارم من اون چشماي قشنگتو
دارم واست مي خونم اين آهنگ تو
هرچي مي خواي بگو از دل تنگت تو
بيا به هم بگيم دوستت دارم
ساعت شش و ربع به همراه مامانم خواهرم شوهرش و خواهرزاده ي شيطونم که هفت سالشه و اسمش ارشيا ست از خونه حرکت کرديم به طرف امامزاده هاشم. يک ساعت تو راه بوديم و هفت و بيست دقيقه بود که رسيديم البته نه به امزاده هاشم بلکه به آبعلي. قرار بر اين شد که تو آبعلي افطار کنيم و بعد بريم امامزاده البته من که روزه نبودم ولي بقيه روزه بودن. تا ساعت هشت و ربع همونجاها يه کم دور زديم و بعد رفتيم يکي از رستورانهاي آبعلي که پشتش يه فضاي سبز خيلي بزرگ بود. نمي دونم آخرش به کجا مي رسيد ولي فقط ابتداي باغ رو بهش رسيده بودن و تخت گذاشته بودن. البته همون ابتداي باغ هم خيلي بزرگ بود. به هرحال ما روي آخرين تخت باغ نشستيم. خيلي فضاي خوبي بود و هوا هم حرف نداشت. همش داشتم ياد ماکان مي کردم و اون باغچه اي که تو فشم هميشه با هم مي رفتيم...بيشترم وقتي مي رفتيم که دعوا کرده بوديم!!!! و بعد اونجا با هم آشتي مي کرديم... چقدر من اونجا رو دوست دارم... چه خاطراتي ازش دارم... خدايا يعني مي شه بازم با هم بريم اونجا؟
انتهاي باغ يه تاب و سرسره هم بود. من و ارشيا رفتيم سوار تاب شديم و من بهش گفتم: مي دوني چند ساله تاب سوار نکردم؟ گفت چند ساله؟ گفتم صد و بيست سال!!! بلند بلند خنديد و گفت مگه چند سالته؟ گفتم بيست و پنج سال!! با خنده گفت: پس ديدي دروغ گفتي.... چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسيد: حالا کي ازدواج ميکني؟ ميخواستم بگم نمي دونم اما گفتم: سال ديگه!!! گفت با کي ؟ گفتم با هموني که يه بار اومد دم خونه مون برات هديه خريده بود باهات دست داد بوست کرد... خنديد!! منم خنديدم و به آسمون نگاه کردم....
بعد از خوردن افطاري وقتي داشتيم از رستوران ميومديم بيرون مامانم گفت: به نظر من عروس و دامادا شب عروسيشون که همه دارن دنبالشون مي کنن همه رو قال بزارن بيان يه همچين جاهايي کيف کنن... از تصور چنين چيزي درباره ي خودم و ماکان بي اختيار لبخند زدم....وقتي از اونجا اومديم بيرون ساعت حدودا ده بود. تا امامزاده فکر نمي کنم بيشتر از ده دقيقه طول کشيد. يه تونل طولاني بود و بعدش امامزاده معلوم شد. نوک قله ي کوه اول جاده هراز. ولي چنان سرمايي بود که دندونامون به هم مي خورد و چنان بادي ميومد که نمي تونستيم ژاکتامونو بپوشيم( آخه خواهرم گفته بود اونجا هوا سرده و لباس گرم با خودتون بياريد ولي من باور نمي کردم تو چله ي تابستون جايي اينقدر سرد باشه!!!!) بالاخره به هر زحمتي که بود ژاکتامونو پوشيديم و رفتيم داخل امامزاده. مامانم و خواهرم رفتن نماز بخونن ولي من وضو نداشتم. براي همين رفتم يه گوشه نشستم و شروع کردم به دعا کردن... همينکه اشکام آروم آروم مي چکيدن يهو يه خانوم چادري اومد جلوم و دستشو از زير چادر به طرفم دراز کرد. دستشو گرفتم و نگاهش کردم..چهره اش سياه بود مثل جنوبي ها يا شايدم من اينطوري ديدم. بهم گفت دلت شکسته بچه ي منم دعا کن سرطان داره. يهو انگار يه چيزي تو گلوم منفجر شد و بلند زدم زير گريه. خدايا يه مادر چطور مي تونه چنين دردي رو تحمل کنه؟؟!! خودت همه ي بيمارا رو شفا بده...
وقتي داشتم از امامزاده ميومدم بيرون براي آخرين دعا گفتم: خدايا منو تا اينجا کشوندي به حرمت اين امامزاده و اين پنجشنبه شبي که پنجشنبه شب اول ماه رمضونه دست خالي برم نگردون.
روز خيلي خوبي بود و خيلي به من خوش گذشت واقعا بعد از اين همه وقت به يه همچين چيزي خيلي احتياج داشتم. از اون روزاي فراموش نشدني بود... ماکان عزيز تر از جونم ببخش که بي تو به من خوش گذشت ولي باور کن تو لحظه لحظه هاي زندگيم چه شاد باشم چه غمگين تو حضور داري... مخصوصا وقتي مامانم حرف از عروس و داماد و قال گذاشتن مهمونا و رفتن به يه باغچه و کيف کردن بزنه!!!! و من تا صبح فقط به اين قصه فکر کنم
امروز يه خبر خيلي خوب شنيدم... دختر خاله م که بهش براي کنکور زبان درس ميدادم با رتبه ي خوب مجاز به انتخاب رشته ي دانشگاه سراسري شد. خدايا شکرت.. کاش بودي ماکان تا به تو هم مي گفتم مي دونستم که خيلي خوشحال مي شدي....
گذشت تا ديشب که مي خواستيم با دوستام بريم بيرون يه دوري بزنيم. ساعت ۹ بود داشتم آماده مي شدم که دوباره محمد زنگ زد. گفت کيميا به فکرم زده برم شمال اما نه تنها با تو... قول مي دم بهت خيلي خوش بگذره فقط اگه بتوني براي يه شب مامان و باباتو راضي کني و باهام بياي. راستش وسوسه شدم. نه به خاطر اينکه مي خواستم با محمد باشم بلکه دلم يهو هواي شمالو کرد. گفتم ببينم چي مي شه بايد با مامانم صحبت کنم.خلاصه تا ساعت يک شب که ما بيرون بوديم هي اس ام اس داد که تروخدا کيميا پشت گوش ننداز و سعي کن بياي. بعدش يهو زد تو فاز رمنس و گفت: من هنوز قيافه ي روز اولتو يادمه کيميا....تو براي من خيلي خاصي ارتباط ما خيلي منحصر به فرد بوده و هست!!! گفتم : منحصر به فرد!!! گفت آره جز دوست داشتن خالص هيچ وقت هيچ چيز ديگه اي توش نبوده... و من فکر کردم دوست داشتن خالص براي تداومش نياز به خيلي چيزا داره: احترام توجه باور .... و حالا ديگه از طرف من دوست داشتني وجود نداشت... اما بهش نگفتم چون نمي خواستم دلش بشکنه...
امروز خيلي به اين فکر کردم که برم يا نرم ولي رفتنم نه براي زنده کردن عشق قديمي يا شروع يه رابطه ي جديد بود بلکه فقط مي خواستم يه کمي روحيه م عوض بشه و تو پرانتز هم بگم که محمد اصلا از اون پسرايي نيست که اگه يه جا باهاش تنها بموني فکراي نامربوطي بکنه...به هيچ عنوان. اين بود که موضوعو به مامانم گفتم البته نگفتم با کي گفتم با دوستام... مامانم هم که مي دونه من تو چه برزخ جهنمي اي هستم گفت باشه اگه حالتو خوب مي کنه برو...
حالا دارم فکر مي کنم تصور اينکه با کسي جز ماکان بشينم تو يه ماشين برم شمال و مثلا خوش بگذرونم چقدر خنده دار و بچگانست!!! اصلا مگه چنين چيزي ممکنه؟!!! مگه بي ماکان ممکنه خوش بگذره؟ مگه بي ماکان ممکنه روحيه م عوض بشه؟ اصلا محاله. بدون ماکان هرگز.
نه!!!!
اينم جوابم.
پ ن: ديشب با دوستامون رفتيم پارک نهج البلاغه. جاي خيلي با صفايي بود..جاي ماکانم خالي.......
اندوه زنی تنها
در حجم سپید یک ماشین
که فشار انگشت های پای راستش بر پدال
بستگی به شدت فشار بغض در گلویش دارد
اتوبان ها چه می دانند
از خاطرات دوطرفه ی یک خیابان بلند
با چنارهای غمگینش
که درست کمی پس از عزیمت تو
یک طرفه اش کردند ...
اتوبان ها که نمی دانند
لخته های یاد تو
ماه هاست
نومیدانه
در دهلیزهای قلب یک زن
به زندگانی بی مفهوم خود ادامه می دهند ...
*فاطمه حق وردیان
........................................................................
مردم چه مي فهمند اندوه دختري تنها
در حجم سياه يک ماشين
که سرعت و صداي بالايش در طول بزرگراه مدرس
ارتباط مستقيمي با شدت ريزش اشکهايش دارد
آنها چه مي دانند از خاطره ي خيابانهاي سپيدي
که درست از لحظه ي عزيمت تو به سياهي نشستند
آنها که نمي دانند ريه هايش چنان به عطر نفسهايت مسموم شده اند که تاب تحمل هيچ عطر ديگري را ندارند
آنها که نمي دانند از اميد خاکستري چشمهاي نگرانش
که مدام به آسمان دوخته مي شوند....
و نمي دانند لخته هاي ياد تو ماههاست دهليزهاي قلبش را چه بيرحمانه خراش مي دهند!!!
آنها نمي دانند و تو نيز نمي داني اگرنه اينچنين بي توجه از کنار او گذر نمي کردي....
٭ کيميا
مي گم تو اين هياهويي که هر روزم با بغض و دلشکستگي مي گذره و شبام با گريه و انتظار به صبح مي رسه حالا مي خوام يه چيزي بگم که عرش خدا بيشتر به لرزه دربياد: زنده باد زندگي!!!
توي شهرک غرب تو خيابون ايران زمين يه زن و شوهر هستن که پشت يه وانت سقف دار آش مي فروشن... چه آشايي... چه آش دوغايي...چه خاطره هايي....
آخرين بار من و ماکان طبق معمول رفتيم اونجا و آش خورديم...اما بازم دعوامون شد!!!
موقع پارک کردن ماکان پارک کرد کنار ماشيني که توش دوتا دختر نشسته بودن.من حسود حساس هم ناراحت شدم. چي کار کنم خوب؟ آره من حسودم من نمي تونم تحمل کنم ماکان من که اينقدر دوستش دارم به دختر ديگه اي نگاه کنه...يا کسي به اون نگاه کنه...من يه ديوونه ي رواني ام!!! اونقدر بهش گير دادم که رفت.... حالا معلوم نيست کجاست کي بهش نگاه مي کنه اون به کي نگاه مي کنه؟!!! چقدر حس بديه....
کلي گريه کردم.... الان نيم ساعت گذشته و بقيه ي ماجرا رو مي نويسم:
با ناراحتي گفتم چرا نمي ري جلوتر پارک کني ماکان؟ گفت اينجا مگه بده؟ گفتم آره برو جلوتر پارک کن. ماکانم قبول کرد. اما بعدش هرچي باهام شوخي کرد هرچي نازمو کشيد هرچي بغلم کرد بوسم کرد هر کاري که کرد اخلاق گند من درست نشد که نشد...يهو يه فکري زد به کله م. زل زدم به يه پسره که با ماکسيما اونطرف خيابون وايساده بود... يه چند دقيقه اي که گذشت ماکان گفت: به چي نگاه مي کني هي تو؟ گفتم هيچي!!! آشمون تموم شده بود... گفت بريم؟ گفتم بله. راه افتاد. يه کمي جلوتر نمايندگي نايک بود يا آديداس دقيقا يادم نيست. گفت اينجا حراج زده بريم ببينيم؟ گفتم نه... گفت شايد از چيزي خوشت بياد مي خوام برات بخرم... گفتم نه نمي خوام مي خوام برم خونه... ديگه فهميده بود من يه چيزيم شده... گفت چت شده؟ گفتم خجالت نمي کشي هي تو ماشين اين دخترا نگاه مي کني بعدشم مي ري کنارشون پارک مي کني؟ گفت حالت خوبه کيميا؟ اولا وقتي مي خوام پارک کنم خوب بايد نگاه کنم به ماشينشون نه خودشون! بعدشم اونجا پارک کردم که نزديکتر باشم دستم با دوتا کاسه آش نسوزه...ولي من دلم راضي نشد به حرفش...گفتم باشه از اين به بعد منم زل مي زنم به ماشين پسرا مثل همون ماکسيماييه که اونطرف خيابون بود... گفت آهان پس جريان اين بود... گفتم بله همينه.. عصباني شد گفت تو بچه اي ذهنت بيماره درکت پايينه و از اين حرفا...من يک کلمه هم جوابشو ندادم. نه اينکه حرفي نداشتم بلکه مي خواستم اينطوري بهش نشون بدم که حرفاش برام مهم نيست... با سرعت اومد به طرف خونه منو پياده کرد و رفت. تا فرداش ديگه ازش خبري نشد. فرداش خودش از شرکت بهم زنگ زد. بعد از چند بار که ريجکتش کردمو جواب ندادم بالاخره گوشي رو برداشتم. سلام کرد جوابشو دادم و گفتم بله؟ گفت زنگ زدم به خاطر ديشب ازت عذرخواهي کنم.کيميا تو اشتباه قضاوت کردي ولي منم بد حرفايي زدم. معذرت مي خوام. ماکانه ديگه. اخلاقشه. جوابشو که ندي خودش از حرفايي که زده پشيمون مي شه. گفتم نه اينکه فکر کني جوابتو ندادم که تو آروم بشي...ديگه برام مهم نيستي. هي شوخي کرد و آخرشم گفت مي دونم خيلي دوستم داري که اين حرفا رو مي زني!!! راست مي گفت.من خيلي دوستش داشتم. من خيلي دوستش دارم...
يکي دو روز باهاش سرسنگين بودم تا اينکه پنجشنبه زنگ زد و گفت عصري مياي بريم بيرون؟ منم قبول کردم...ولي قبل از اينکه بريم بيرون يه اتفاقي افتاد!!!!
ماکان يه سوال ازم پرسيد درباره ي مسائل خانوادگيم که قبلا هربار درموردش ازم پرسيده بود طفره رفته بودم چون به نظرم دليلي نداشت اون چيزي بدونه.... ولي اين بار راستشو گفتم تا خيالم راحت شه. ولي عکس العمل ماکان اين بود: تو با من رو راست نبودي!!! و عکس العمل من اين بود: به تو ربطي نداشت و نداره!!! ماکان گفت کيميا خسته م کردي همش بهم بي احترامي مي کني اصلا دوستم نداري تو رو راست نبودي فکر مي کني همه مثل خودت دنبال مادياتن که موضوع به اين سادگي رو به من نگفتي حالا که بعد از يک سال فهميدم ديگه نمي خوام باهات باشم. گفتم بعد از يک سال چيو فهميدي؟ من بدکاره ام؟ پدرم معتاده؟ مادرم خدمتکاره؟ چيو فهميدي؟ چيزي که تو مي پرسيدي مربوط به مشکلات مادي خانواده من بود که فکر نمي کنم اصلا به تو ربطي داشت. گفت اگه به من ربطي نداره پس منم خواستگارت نيستم دوست ساده ام. عصباني شدم. گفتم: فداي سرم که خواستگار نيستي. از تو بهتراش برام هست. ماکان شروع کرد به چرت و پرت گفتن وقتی عصبانی می شه دیگه نمی دونه داره به آدم چی می گه...اولش هرچی گفت جواب ندادم ولی بعد دیدم داره بهم توهین می کنه. گفتم باشه تو راست میگی خواهشا دیگه ساکت شو و تمومش کن. ولی ادامه داد اونقدر ادامه داد که عصبانی شدم و گفتم: هرکاری برام کاردی وظیفه ت بوده تو بی لیاقتی دیگه خفه شو... بعدشم ماکان یکی دو تا اس ام اس دیگه داد که شماره حساب بده پول کادوهاتو بدم و این حرفا ولی من جوابشو ندادم
و اين بود قصه ي جدايي ما...
وقتی بهش فکر می کنم مخم سوت می کشه... خدایا چقدر بچگانه رفتار کردم...چقدر کسی که دوستش داشتم رو از خودم رنجوندم ...چقدر احمق بودم که فکر می کردم بدون ماکان هم زندگی جریان داره....
حالا از اون روز سه ماه مي گذره و ديگه از ماکان خبري نشده. روزاي اول باور نمي کردم فکر مي کردم حتما هنوز يک هفته نشده زنگ مي زنه. ما دعواهاي از اين بدتر کرده بوديم. اما اون رفت... رفت و پشت سرشو يه نيم نگاه هم نکرد. شايد اگه نگاه مي کرد منو مي ديد که هنوز اونجا ايستادم و منتظرشم....
من گفتم: بدون تو نمي تونم نفس بکشم...
گفتي: قول بده هميشه با هم مي مونيم؟
من گفتم: هميشه يعني حتي اگه آسمون به زمين اومد و همه جا زير و رو شد....
يادته گفتم بيا از هم جدا بشيم؟
تو گفتي: موهات مي ريزه احساست که نمي ريزه!
يادته بهم مي گفتي ديگه نه زنگ بزن نه اس ام اس بده ولي فرداش زنگ مي زدي و اس ام اس مي دادي؟
من مي گفتم ديگه نمي خوام ببينمت اما بازم باهات ميومدم بيرون!!!
يادته گفتي دلم برات تنگ شده...
من گفتم: من که از اول صبح دلم برات تنگ شده...
تو گفتي من که از اول خلقت دلم برات تنگ شده....
يادته اون روز برفي که فقط اومده بودي يه چاي بخوري؟!!!
يادته برات تو ليست حرفايي که بايد تو مصاحبه ي راديويي مي گفتي نوشتم: شماره ۸: دوستت دارم....
يادته عسل مسل ماچ مال سرتق؟
يادته....
چيزي از اينايي که گفتم يادت مياد؟
]]>
]]>
]]>
]]>
]]>
تعداد صفحات : 8
پودر گیاهی ماریانا تنگ کننده واژن
----------------------